گنجور

 
سنایی

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

از محنت تو نیست مرا روی رهایی

معذوری اگر یاد همی نایدت از ما

زیرا که نداری خبر از درد جدایی

در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد

بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی

من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم

ای از بر من دور ندانم که کجایی

گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر

تا که من دلسوخته را رنج نمایی

ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت

نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی

بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد

زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی