عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
سلطان وقت خویشیم گرچه ز روی ظاهر
لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹
پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد
آن ترک مست آخر با ما چکار دارد
با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد
این رسم بیقراری زو یادگار دارد
خرم کسی که با تو روزی به شب رساند
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶
جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶
ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل
زلف تو دام جانها خال تو دانهٔ دل
آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید
تیر بلا نیاید جز بر نشانهٔ دل
خونابهٔ سرشکم ریزند مردم چشم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴
ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲
دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی
زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی
زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی
مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی
هر غمزهاش سنانی هر ابرویش کمانی
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۰ - در نصیحت
ای دل ز اهل و اولاد دیگر مکش ملامه
در شهر خویش بنشین بالخیر والسلامه
آن قوم بیکرم را یک بار آزمودی
«من جرب المجرب حلت به الندامه»