گنجور

 
عبید زاکانی

جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد

تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد

در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد

در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد

گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند

ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد

شوریدگان ما را در بند زر نبینی

دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد

در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند

در تکیه‌ای که مائیم غیر از صفا نباشد

از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم

تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد

با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید

بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد

هرکس به هر گروهی دارد امید چیزی

ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد

همچون عبید ما را دریوزه عار ناید

در مذهب قلندر عارف گدا نباشد