گنجور

 
عبید زاکانی

ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل

زلف تو دام جانها خال تو دانهٔ دل

آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید

تیر بلا نیاید جز بر نشانهٔ دل

خونابهٔ سرشکم ریزند مردم چشم

از آستانهٔ تو تا آسمانهٔ دل

دل اوفتاده عاجز بر آستانهٔ تو

تا عاجز اوفتادم بر آستانهٔ دل

دارد عبید مسکین دائم هوای عشقت

هم در میانهٔ جان هم در میانهٔ دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode