گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

گر رفت جان و جسمم شد خاک آستانت

جسمم فدای جسمت جانم فدای جانت

در باغبانی تو عمرم گذشت، لیکن

در عمر خود نچیدم یک گل ز گلستانت

ای گلبن نزاکت تا چند یابد از تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

کی جز تو در دل من دلدار دیگر آید

بیرون نمی روی تو تا دیگری درآید

با من مگو که بگذار از دست دامن یار

این کار نیست کاری کز دست من برآید

از صنع کلک آید بس نقش نیک اما

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

لب تشنه ایم افغان زان نوش لب که دارد

آب حیات و ما را لب تشنه می گذارد

لب تشنه ام فتاده در وادیی که ابرش

آبی به غیر آتش بر تشنگان نبارد

بی خوابیم چه داند شبهای هجر آن ماه

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

خواهم شکست زاهد چون در بهار دیگر

انگار توبه کردم از باده بار دیگر

کُشتی ز انتظارم ، بر خاکِ من گذر کن،

مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر

بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم

او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم

بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون

نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم

دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

خوش آنکه جان به پایت ای دلستان فشانم

دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم

من کیستم که او را در بزم جان فشانم

گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم

باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

آمد ز خانه بیرون در دست جام باده

طرف کله شکسته بند قبا گشاده

مستانه آن خرامان وز هر طرف براهش

مستی ز دست رفته رندی ز پا فتاده

جان دادمش چو دیدم او را نباشد آری

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

شد روزها که دارم بی مهر روی ماهی

صبحی چو شام تاری روزی چو شب سیاهی

نگذارم و نگاهم چون زین الم که دارم

هجران جان گدازی حرمان جسم کاهی

ای بی وفا خدا را کم کن جفا که ما را

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
sunny dark_mode