گنجور

 
رفیق اصفهانی

خواهم شکست زاهد چون در بهار دیگر

انگار توبه کردم از باده بار دیگر

کُشتی ز انتظارم ، بر خاکِ من گذر کن،

مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر

بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو

گرید به ناامیدی امیدوار دیگر

از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستی

بیرون میار آن را باری به خار دیگر

بودش غباری از من بر من فشاند دامن

بر باد رفت خاکم آن هم غبار دیگر

گفتی که الفت او با غیر کی سر آید

گر صبر داری ای دل روزی سه چار دیگر

کار دگر نداری جز جور با من آری

دانسته ای ندارم من جز تو یار دیگر

زیبد اگر نثارت جانهای خسته جانان

جان منت فدا و چون من هزار دیگر

منع رفیق تا کی زاهد بگو چه سازد

بیچاره چون ندارد جز عشق کار دیگر