گنجور

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸

 

ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک

وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش

تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان

دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش

دقیقی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۹

 

ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش

ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش

گر چون دهان خویش دلم تنگ ‌کرده‌ای

باری تنم نحیف مکن چون میان خویش

من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی

[...]

امیر معزی
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش

کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش

گر بر میان ستم کند از بستن کمر

بر من همان کند که کند بر میان خویش

از بس که هست یاد لبش بر زبان من

[...]

ادیب صابر
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۷

 

شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش

مشغول با خیال کسی در نهان خویش

ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما

نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش

ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش

هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش

سلطان فقیر من شود ار تربیت کند

من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش

دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)

[...]

سیف فرغانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۰۸

 

خود کرده‌ام به شکوه‌تر خصم جان خویش

کافر مباد کشتهٔ تیغ زبان خویش !

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶۸

 

ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش

ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش

گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست

یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش

نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶۹

 

خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش

کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !

یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم

در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش

هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار

[...]

صائب تبریزی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

دزدم ز بس حدیث ترا از زبان خویش

دارم چو غنچه، مهر ابد بر دهان خویش

ز آمیزش صبا نبود غنچه را گریز

بلبل به شکوه چند گشاید زبان خویش؟

در گلشن آرمیده روم چون نسیم صبح

[...]

قدسی مشهدی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

آیا همای تیر تو جوید نشان خویش؟

ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش

گردن بزن، بسوز، بکش، جسم و جان ز توست

چون شمع فارغیم ز سود و زیان خویش

صد ره به من کشد دلت امّا چه فایده؟

[...]

حزین لاهیجی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش

روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش

گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط

گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش

گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش

روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش

گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط

گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش

گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل

[...]

افسر کرمانی
 
 
sunny dark_mode