گنجور

 
حزین لاهیجی

آیا همای تیر تو جوید نشان خویش؟

ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش

گردن بزن، بسوز، بکش، جسم و جان ز توست

چون شمع فارغیم ز سود و زیان خویش

صد ره به من کشد دلت امّا چه فایده؟

یکبار بشنو از دل نامهربان خویش

چون شمع بی اثر نبود سرگذشت من

حرفی بسنج از لب آتش زبان خویش

یکبار هم به دست صبا می توان فشاند

بوی گلی، به مرغ کهن آشیان خویش

با زلف، شانه را نکنی آشنا اگر

دانی چه می کشم ز دل بدگمان خویش

ساکن مشو حزین که به بالین توست شمع

هویی بزن به بال و پر ناتوان خویش