گنجور

 
قدسی مشهدی

دزدم ز بس حدیث ترا از زبان خویش

دارم چو غنچه، مهر ابد بر دهان خویش

ز آمیزش صبا نبود غنچه را گریز

بلبل به شکوه چند گشاید زبان خویش؟

در گلشن آرمیده روم چون نسیم صبح

تا عندلیب رم نکند ز آشیان خویش

با آنکه آب دیده‌ام از آسمان گذشت

بختم نشست دیده ز خواب گران خویش

هرجا که رفته‌ام، پی خود رُفته‌ام چو باد

دزدیده‌ام ز دیده مردم نشان خویش

در منع خون دیده فشردم به دیده دست

انداختم به دست خود آتش به دهان خویش

نه برگ عیش ماند مرا، نه دماغ غم

آسوده شد دلم ز بهار و خزان خویش