گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش

مشغول با خیال کسی در نهان خویش

ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما

نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش

ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت

تفسیر احسن القصص از داستان خویش

خوش وقت ما چو از پی مردن به چشم جان

بینیم خاک کوی تو در استخوان خویش

تاثیر خواب بود که زیم هر شبی از تو

خوابی دروغ و راست کنم بهر جان خویش

در خود گمان برم که تو ز آن منی و باز

گم گردم از چنین عجبی در گمان خویش

بگذار کز زبان کف پات آبله کنم

از ذکر تو آبله کردم زبان خویش

بخت بد ار ز کوی تو ما را برون فگند

کم گیر خاکی از شرف آستان خویش

رفت از در تو خسرو و اینک به یادگار

از خون دل گذاشت به هر جا نشان خویش

 
 
 
دقیقی

ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک

وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش

تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان

دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش

امیر معزی

ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش

ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش

گر چون دهان خویش دلم تنگ ‌کرده‌ای

باری تنم نحیف مکن چون میان خویش

من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی

[...]

ادیب صابر

بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش

کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش

گر بر میان ستم کند از بستن کمر

بر من همان کند که کند بر میان خویش

از بس که هست یاد لبش بر زبان من

[...]

سیف فرغانی

گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش

هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش

سلطان فقیر من شود ار تربیت کند

من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش

دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه