گنجور

 
سیف فرغانی

گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش

هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش

سلطان فقیر من شود ار تربیت کند

من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش

دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)

یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش

بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق

رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش

از کوی او بدر نروم گرچه بنده را

چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش

هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد

در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش

بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب

او مرده زنده کرد بآب روان خویش

کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد

او با کسی بماند که در باخت آن خویش

از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل

پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش

هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب

بحری شود محیط ونبیند کران خویش

دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای

جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش

در پیش جیش همت عاشق نایستاد

سلطان ماه با سپه اختران خویش

قطب فلک بمذهب عشاق مرده است

ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش

گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری

در پای چنگ او فگند طیلسان خویش

تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود

بنهاد دوست در دهن او زبان خویش

 
 
 
دقیقی

ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک

وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش

تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان

دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش

امیر معزی

ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش

ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش

گر چون دهان خویش دلم تنگ ‌کرده‌ای

باری تنم نحیف مکن چون میان خویش

من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی

[...]

ادیب صابر

بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش

کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش

گر بر میان ستم کند از بستن کمر

بر من همان کند که کند بر میان خویش

از بس که هست یاد لبش بر زبان من

[...]

امیرخسرو دهلوی

شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش

مشغول با خیال کسی در نهان خویش

ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما

نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش

ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه