گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹

 

یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز

عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز

چون پیش او ز جور بنالی و نشنود

درمانت آن بود که بر آری خروش باز

هر گه که پیش دوست مجال سخن بود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

 

ما در به روی خلق فرو بسته‌ایم باز

در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز

دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو

ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز

با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵

 

کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز

و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز

بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو

وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز

عالم ز ماجرای دل ریش من پرست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

 

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش

گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش

بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴

 

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶

 

امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش

فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش

دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد

و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش

رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۴

 

گر بنگری در آینه روزی صفای خویش

ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش

ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد

دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش

منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵

 

مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش

ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش

صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:

کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش

وقتی علاج مردم بیمار کردمی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶

 

گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق

خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق

صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست

آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق

گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹

 

ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک

دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک

خوبان سزد که بر درت آیند سر به سر

وانگاه خاک پای تو بوسند یک به یک

هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳

 

گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال

گفتا: منم دوای تو از درد من منال

گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو

گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال

گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶

 

دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل

زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل

دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم

این جرم دیده بود،ندارد گناه دل

دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۳

 

بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست

دیدیم و بی‌غروب نبودند و بی‌افول

یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن

یا خود جواب ما بده ار گشته‌ای ملول

ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶

 

گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم

روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم

پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا

بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم

او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲

 

معراج ما به روح و روان بود صبح دم

دیدار ما به دیدهٔ جان بود صبح دم

آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز

از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم

چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰

 

عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم

دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم

یادم نمی‌کنی تو به عمر و نمی‌رود

یاد تو از خیال و خیال تو از سرم

رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸

 

یارب، تو حاضری که ز دستش چه میکشم؟

وز عشوه‌های نرگس مستش چه میکشم؟

صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود

دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟

چون آهوان به حکم خطا حلق خویشتن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳

 

من دل به ننگ دارم و از نام فارغم

ترک مراد کردم و از کام فارغم

خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من

در دانه دل نبستم و از دام فارغم

دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵

 

درمان درد دوری آن یار می‌کنم

وقتی که میل سبزه و گلزار می‌کنم

چون شد شکسته کشتی صبرم در آب عشق

خود را به هرچه هست گرفتار می‌کنم

گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode