گنجور

 
اوحدی

امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش

فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش

دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد

و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش

رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش

مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش

ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من

زان باده خورده‌ام که نیایم دگر به هوش

ما عاشقیم زار و ز ما پرده بر مدار

بر زار و عاشق ار بتوان پرده‌ای بپوش

زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟

صوفی چراست سرد و چنین بادها به جوش؟

ساقی، میار جز قدح آن شراب صرف

مطرب، مگوی جز سخن آن لب خموش

گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی

گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش

گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار

تا بر کشم ز دل، که خراشیده‌ای، خروش

چون اوحدی به روی تو مینوشم این شراب

نقلم ده از لب و به زبانم بگوی: نوش