گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

ما را ز سر خیال تو بیرون نمی‌شود

عهدی که هست با تو دگرگون نمی‌شود

سر می‌نهم به پای خیالت ولی چه سود

بی‌روی بخت کار به سر چون نمی‌شود

عاقل نباشد آنکه به لیلی‌وَشی چو تو

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

یارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد

قدّت کجا رسید که فتنه عَلَم نزد

با این همه محبّت و صدقی که صبح داشت

فریاد من شنید شب هجر و دم نزد

تا نوبت ظهور خط عارضت نشد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر

نامردمی بوَد که نیاریم در نظر

چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت

معلوم می شود که یتیمی ست باخبر

روی چو روز عمر تو را تابدید شمع

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

عمری دویده ایم به دنبالِ اهل راز

یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز

زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش

تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز

انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

ما را ز روزگار غمِ روزگار بس

جور و جفایِ دلبر زیبا عذار بس

چشم از جهان و خلق جهان، سخت بسته ایم

زیرا برای ما کَرَمِ کردگار بس

از هرچه خوب روی و گلندام و سروقد

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش

پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش

دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری

شوخی ست چشم او که ندارد نظیر خویش

باشد که زلف او به کف آریم تا به حشر

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

تا خاک راه همت اهل صفا شدم

در دیده ها عزیزتر از توتیا شدم

من عندلیب گلشن قدسم ولی چه سود

کز زلف تو مقیّد دام بلا شدم

گرچه شدم ز کعبه به بتخانه باک نیست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

خیزید تا ز خاک درش درد سر بریم

یعنی گرانیِ خود از این خاکِ در بریم

سودای ما به زلف بتان راست چون نشد

آن به که رخت خویش از اینجا به در بریم

آیا کجاست دیده وری تا به حضرتش

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

ما در خیال زلف تو شبگیر می کنیم

دیوانه ییم و پای به زنجیر می کنیم

تو از کمال لطف بیارا قصور ما

هرچند ما به کار تو تقصیر می کنیم

با می حقوق صحبت ما این زمانه نیست

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

ای مهر تو انیس دل ناتوان من

ذکر لب و دهان تو ورد زبان من

تا نام تو شنید و نشان تویافت دل

دیگر اثر نیافت ز نام و نشان من

از لوح خاطرم نرود نقش مهر تو

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

تا رندی و نیاز نشد رسم و راه من

ضامن نگشت یار به عفو گناه من

طاعات را چه قیمت و عصیان چه معتبر

جایی که لطف دوست بود عذر خواه من

باشد که خواندم به عنایت گدای خویش

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو

یعنی که محرم حرم بارگاه شو

چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد

مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو

گر آبروی دولت جاوید بایدت

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

لطفی که می کند به محبّان عذار او

معلوم می شود همه از روی کار او

از عین مردمی ست که مشغول کار ماست

چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او

با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم

[...]

خیالی بخارایی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » مسمط

 

چون صبح برگرفت ز رخ عنبرین نقاب

شد آشیان باز سحر منزل غراب

شاه حبش گسست سراپرده را طناب

بر ملک شام گشت شه روز کامیاب

در دست صبح تیغ زر اندود آفتاب

[...]

خیالی بخارایی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode