گنجور

 
خیالی بخارایی

از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر

نامردمی بوَد که نیاریم در نظر

چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت

معلوم می شود که یتیمی ست باخبر

روی چو روز عمر تو را تابدید شمع

هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر

گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من

خندید و گفت چند خری فتنه را به زر

گو بر فروز شمع مرادی که از خطت

روزی به پیش آمده از شب سیاهتر

گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب

سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر