گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۰

 

پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی او

گفت که ها بگیر هی‌ آیت رحمتی ز هو

از دم روح پرورش یافت حیات جان من

چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو

شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۵

 

ساقی از آنجهان بده بادهٔ جان سبو سبو

تا بکشم بکام دل قوت روان سبو سبو

بادهٔ جان روان کن از چشمهٔ سلسبیل حق

تا بکشد بدوش جان هرکس از آن سبو سبو

در تن از این جهان روان نیست بده شراب جان

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۵

 

دم بدمش به بین ببین تازه بتازه نو بنو

گل ز رخش بچین بچین تازه بتازه نو بنو

ای مه من بیا بیا در دل من درآ درآ

مهر خودت به بین به بین تازه بتازه نو بنو

مهر دگر بهر زمان در دل و سینه می نشان

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۶

 

عشق رسید و دل بزد نوبت پادشاه نو

عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو

لشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دل

غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو

عشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شد

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۴

 

هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی

سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی

کعبه من جمال او میکنمش بدل طواف

اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی

در عرفات عشق او هست متاع جان بسی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۸

 

عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی

هرنفسی بمحنتی می کندم رعایتی

شکر که در ره هدی کوچه غلط نمیکنم

میرسد از جناب او هر نفسی هدایتی

چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغری

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۱

 

سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی

با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی

با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی

دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی

با همه دست در کمر از گل و خور شکفته‌تر

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۱

 

ای بجهان نهان چو جان روشنی جهان توئی

از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی

آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا

میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی

آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

حرف وجود او جهان جمله گرفت طول و عرض

رفع نمی‏شود بلی حجت حق ز روی ارض

مهر محبت شما بر همه خلق واجب است

بلکه ولای آل بر جمله ملائک است فرض

نور شماست منتشر در همه جرم آسمان

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

در غم شوق تو سخن کس ننوشت بدین نمط

خوش‌تر از این کسی نگفت نیست در این سخن غلط

از هوس لقات کان زآب حیات خوشتر است

گشته روان ز دیده‏‌ام چشمه آب همچو شط

گر به هوات می‌‏دهم گرد مثال جان و دل

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

می‏روم از بر امام طوف‏کنان به هر طرف

طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف

در ره او رود سرم باز لقاش برخورم

این بشود زهی طرب آن بشود زهی شرف

سعی من از برای او جان و دلم فدای او

[...]

فیض کاشانی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

هرزه کمر نبسته‌ام کینة روزگار را

یاور خویش کرده‌ام صاحب ذوالفقار را

بیم خزان چه می‌کند در چمن امید من

من که به اشک آتشین آب دهم بهار را

ما و امید سجدة خاک دری که تا ابد

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

عشق چو پرده بر درد حسن کرشمه‌زای را

پر کند از شکوه شه آینة گدای را

خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوه‌زای را

حسرت استخوان من طعمه دهد همای را

نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

 

بعد هزار غم اگر عشرتی آرزو کنم

خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم

سوزن خار خار غم آمده در کفم کجاست

رشتة راهِ وعده‌ای تا جگری رفو کنم

روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۵

 

کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم

در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم

با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان

بر در کعبه می‌روم سیر کنشت می‌کنم

آینه‌ام چه می‌کنم دیدن زاهد آرزو!

[...]

فیاض لاهیجی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا

رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ

لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین

صورت حال خود ازین، آینه بدن نما

رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!

[...]

واعظ قزوینی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

رخصت کشتنم بده نرگس کم نگاه را

یا مکن آشنای دل گرمی گاه گاه را

می کنم اضطراب را پیش تو پاسبان دل

تا نبرد ز دیده ام چاشنی نگاه را

شب که خیال چشم او خواب رباید از نظر

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را

آینه جنون کند عقل برهنه پای را

گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند

ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را

پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۷۶

 

لب بگشا به گفتگو تا دل ما روا شود

گرد مرا به باد ده تا نمک هوا شود

اشک چو می گدازدم گریه به باغ سرکنم

رنگ بهار در دمن با گلی آشنا شود

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹۶

 

ای از لب تو غنچه و شبنم نمک فروش

لعل تو خنده کار و دو عالم نمک فروش

افسردگی حرام و جگر تشنگی به کام

شمشیر شعله جوهر و مرهم نمک فروش

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۴۳
sunny dark_mode