گنجور

 
اسیر شهرستانی

رخصت کشتنم بده نرگس کم نگاه را

یا مکن آشنای دل گرمی گاه گاه را

می کنم اضطراب را پیش تو پاسبان دل

تا نبرد ز دیده ام چاشنی نگاه را

شب که خیال چشم او خواب رباید از نظر

سرمه کشم ز دود دل چشم سفید ماه را

زهر شکایتم به دل شکر شکر می شود

چون به لب آشنا کند خنده عذرخواه را

دشمن خویش را کسی راه به خانه چون دهد

کی کنم آشنای دل طاقت عمر کاه را

هرکه زپاکی نفس همچو اسیر دم زند

آینه اثرکند گریه صبحگاه را