گنجور

 
فیاض لاهیجی

عشق چو پرده بر درد حسن کرشمه‌زای را

پر کند از شکوه شه آینة گدای را

خیز و بیا و جلوه ده قامت جلوه‌زای را

حسرت استخوان من طعمه دهد همای را

نیست ز مهر من عجب گر به دل تو جا کند

گرم کند شراره‌ای در دل سنگ، جای را

عشق تو شعله می‌خورد پردة ناله می‌درد

بر دم تیغ می‌بَرَد شوق برهنه‌پای را

هیچ کسی کند به من آنکه بود همه کسم

دشمن خانه می‌کند عشق تو آشنای را

پیش رخ تو برگ گل لاف زند ز نازکی

رنگ حیا دهد خدا چهرة بی‌خدای را!

عشق چه خواهد از هنر، پنجة سعی بی‌اثر

عقده شود کلید در عقل گره‌گشای را

روی نکو نمی‌شود مبتذل از نگاه کس

دیدن جنس قیمتی کم نکند بهای را

سیر ندیده می‌رود روی تو فیّاض کنون

بهر نگاه واپسین رخ بنما خدای را

مصوّرگونه از رویت دهد حسن مثالی را

مهندس نسخه زابرویت برد شکل هلالی را

اگر پای نگاهت در میان نبود که خواهد کرد

به حسن لم‌یزل پیوند عشق لایزالی را؟

من از نازی که با مه داشت ابروی تو می‌گفتم

که بر طاق بلندی می‌نهد صاحب کمالی را

رمد مضمون بکری بود در دیوان هجرانش

نوشتم بر بیاض چشم خود این بیت عالی را

من و خمیازه‌پردازی به آغوشی که شب یادش

کند در پهلوی من خار گل‌های نهالی را

چسان فکر برون رفتن کند عاشق ز بزم او؟

که بر پا دام بیند حلقه‌های نقش قالی را

به یاد «طالب آمل» چو چشمی تر کنم فیّاض

به یاران رسم گردانم هوای برشکالی را را