گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

دمی در پای خم سرمان و بحر و بر تماشا کن

بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن

میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته

کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن

در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو

جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو

به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم

که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو

اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

خیالم تا به سرو قامت او گشته هم زانو

گهی با مه برابر می زند گه با فلک پهلو

چنان از صورت آدم گریزانم که در معنی

نمی خواهم که باشد پیش رو آیینهٔ زانو

ز بیم تیر مژگان ای دلا در زلف جا کردی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

نماید گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته

ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته

به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را

تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته

از این غوغا چه حاصل می‌کنی واعظ در این مجلس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

ز من تا کوی جانان گرچه یک آواز رس مانده

ز دوری می زدم فریاد اما ناله پس مانده

سیاهی لاله را بر تن نه از بخت سیه باشد

که از پیمانهٔ می در دلش داغ هوس مانده

نه خال است آن که می بینی تو بر رخسارهٔ نسرین

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

نمی دانم تو خاکی آتشی یا باد یا آبی

فتاد از تاب، گردون و هنوز از حرص، بی تابی

حقیقت پردهٔ ناموس خود دارد شریعت را

تو بی ناموس می خواهی که از معنی خبر یابی

دمید از هر بن مویت اجل صبح قیامت را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

وجودم را بر آتش زد لقای گرم موجودی

شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی

نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم

نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی

در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷

 

گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی

شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی

بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری

که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی

چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸

 

ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی

ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران‌جانی

مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل

که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی

به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷

 

چرا آن گوشهٔ ابرو ز من چون بخت می‌گردد

کمان بی‌چله چون بسیار ماند سخت می‌گردد

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode