گنجور

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

که گفتت تا بدین غایت شها روی از گدا گردان

ز بی رایی بگردان خوی و رویی سوی ما گردان

تماشای ترا بر کشته ی خویش آرزو دارم

بیا وین یک تمنا را پس از مرگم روا گردان

رخی بنما که سیمای ترا پایم ثنا گستر

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوا گردان

ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان

به باطل یاوه گویی را ز خوی خود سری و آخر

ز حق بی راهه پویی را به راه خویش وا گردان

بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

مرا خوشتر ز جام عشق خوناب جگر خوردن

که چون شیر از لب شیرین به شیرینی شکر خوردن

چنان بر من گوارا نیست حلوای ترش رویان

که زهر قاتل از دست ای شیرین پسر خوردن

مرا زد بر دل از تیر نظر زخمی که بس کاری

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن

بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن

نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری

اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن

چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹

 

نگویم با من از روی حقیقت دوست داری کن

به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن

مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما

به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن

ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن

سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن

به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید

به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن

گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

مگو از بندت ای صیاد خرسندم به آزادی

که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی

مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن

نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی

به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

 

به هجرانت مرا با جان خود جنگ است پنداری

فرا خای دو عالم بردلم تنگ است پنداری

شکستن های دل در پنجه عشق قوی بازو

چو برسنجم حدیث شیشه و سنگ است پنداری

زهی کز خون ناحق کشتگان خاک سر کویت

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

نماند از تاب هجرانت مرا دیگر شکیبایی

عجب نبود اگر زین پس کشد کارم به رسوایی

دلم در سینه جوشد ز آتش رویت مکن حیرت

تو آتش را به جوش آری بدین گرمی و گیرایی

ز سودای رخ و زلفت دو سود آمد مرا حاصل

[...]

صفایی جندقی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode