گنجور

 
صفایی جندقی

مرا خوشتر ز جام عشق خوناب جگر خوردن

که چون شیر از لب شیرین به شیرینی شکر خوردن

چنان بر من گوارا نیست حلوای ترش رویان

که زهر قاتل از دست ای شیرین پسر خوردن

مرا زد بر دل از تیر نظر زخمی که بس کاری

ندارد مرهم الا زآن کمان تیر دگر خوردن

دریغا چشم گل چیدن مرا بود از گلستانی

که بارش نیست الا خار حصرت بر جگر خوردن

به تیر ناگهان ز اندیشه ی مرهم شدم فارغ

نصیب کس مباد اینسان خدنگی بی خبر خوردن

بساز از بار این باغ اول ای دل برگ آزادی

اگر داری از آن سرو روان امید برخوردن

ره او رو به ناچاری رهی می باید ار رفتن

غم او خور به ناکامی غمی می باید ار خوردن

به خون خود چنان گرمم که از خاک سرکویش

نه برگردم به نومیدی نه سرخارم ز سر خوردن

صفایی از رقیب کینه پرور مهر می جویی

ز نخل خشک می‌داری طمع، خرمای تر خوردن