گنجور

 
صفایی جندقی

نگویم با من از روی حقیقت دوست داری کن

به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن

مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما

به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن

ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر

ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن

به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم

بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن

غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم

تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن

رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب

بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن

به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من

تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن

ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب

به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن

بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی

تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن