عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
حقیقت گفتن و وعد و وعیدست
ولی اسرارشان هر کس ندیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۴ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
حقیقت هر چهار از دید دیدست
مر این اسرارها از من شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۵ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
سخن جان گفت و چندی دل شنیدست
ولیکن دل حقیقت آن ندیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
حقیقت اندر اینجا دید دیدست
عیان چون یار در گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
بُتِ ما جان جان اینجا بدیدست
ابا او در عیان گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۱ - پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۳ - پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
فروماندست عقل و ناپدیدست
حقیقت عشق در گفت وشنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۳ - پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
ولیکن عقل در اعیانِ دیدست
حقیقت درهمه گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۴ - درخبردادن صاحب اسرار فرماید
حجابت از میان صورت بدیدست
که اندر گفتن از تو در شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۴ - درخبردادن صاحب اسرار فرماید
ز سر تا پای دیدست آنچه دیدست
ابا تست او که در گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۶ - در اصل ذات فرماید
چه ذاتست اینکه داری کس ندیدست
کسی انجام نی خود کس شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید
اناالحق میزند کو خویش دیدست
ابا خود باز در گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید
جواهرنامه را هر کو بدیدست
همه از سوی تو جانان رسیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید
تو جانانی و هم جانان پدیدست
در این صورت ز تو گفت و شنیدست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۶ - حکایت در وقت پیر گوید
طمع از جان وز عالم بریدست
که دیدار تو جانا باز دیدست
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی بگو کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد
[...]
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
چو از برگ گلشن سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
بعشوه توبه ی شهری شکستست
بغمزه پرده ی خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
که آن لعل لب نوشین گزیدست
که مهرت را به جان و دل خریدست
کند منع من مسکین بی دل
کسی کان روی مهوش را ندیدست
بشد عمری که تا آن دلبر از ما
[...]
کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳ - تعریف اکبرآباد و باغ جهان آرا
چنین شهری بعالم کس ندیدست
که در وی هفت اقلیم آرمیدست