گنجور

 
عرفی

گرامی چهره پرداز معانی

چنین زد آستین بر نقش مانی

که چون فرزانه فرهاد غم اندیش

بلوح سنگ زد نقش دل خویش

جهان عار از نگارستان چین کرد

فلک صد نوبت آهنگ زمین کرد

چنان طوفانی افتاد اندرین فرش

که میزد موج شهرت سینه بر عرش

که باور داشت با آن حسن تمکین

که بر تابد عنان شور شیرین

بشه گفتند نزدیکان درگاه

که تاج عرش بادا سایه شاه

مراد هر دوکونت ره نشین باد

هلاک دشمنت در آستین باد

شنید ستیم رازی از زبان‌ها

که واگویش به شه دارد زیان‌ها

چنین گویند کاندر سنگ خارا

چنان بنکاشت فرهاد آن دلارا

که بر وی تهمت آید هجر شیرین

ندارد غم گرش ناید بتحسین

چنان بنکاشتش بروجه دلخواه

که از آئینه مستغی شد آنماه

چو بشنید این سخن گشت از جهان سیر

زبانش برق شد گفتار شمشیر

بگفت آن کز دماغ جهل زاید

بدین بیهودگی ار ژاژ خاید

شوند از می چو سر خوش جرعه نوشان

کنند اوصاف می بامی فروشان

نه میخوار از شراب افکن خراب است

شراب از اوست مستی از شراب است

نکو بنکاشتش کین صنعت اوست

اگر تمثال شیرینست نیکوست

گر آن صورت که او سازد به تیشه

به بیند مرغکی تقلید پیشه

بهر نوعش که بنگارد بمنقار

شود مانی بصد جانش خریدار

نه زان خوشتر قلم نقشی برآرد

نه زشت آرد هر آن نقشی نگارد

حسودان چهره گر صدره گشاید

گر آید زشتتر نیکوتر آید

خیال او گهی کز من رمیدست

غیوری همچو من قربش ندیدست

اگر فرهاد اگر مانی نگارد

مثال اوست حسن خویش دارد

ولی باید کشیدن مغزش از پوست

کسی کز پرده بیرون آورد دوست

زعشق ار بهره ور بودی و عبرت

نبستی نقش او بر لوح شهرت

وگربستی بحکم شهرت خویش

فرو بستی نقابی هم فراپیش

چو بر کس بخت بد فیروز گردد

هنرمندیش دست آموز گردد

زعشق ارطینت او داشتی ننگ

بدل بستی مثال او نه برسنگ

چه میگویم مثال او کدامست

برآن بازیچه این تهمت حرام ست

چنان شیرافکنی هم شوخ وهم شنگ

مثالش کی بماند خشک بر سنگ

درآنجا نقش او ماند ز رفتار

کجا خورشید گردد نقش دیوار

مثالی کز شبیه او کشیدی

پر و بالش ز شوخی بر دمیدی

کسی کو را مثال او کند نام

بود از قرب او مهجور و ناکام

کسی را کز زبان این نغمه خیزد

اگر من خون بریزم عشق ریزد