سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس
حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس
گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم
ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس
در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان
[...]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس
درمان من در دست توست آخر مرا فریاد رس
در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت
[...]

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
[...]

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
کردم همه ره لالهگون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد میخوان از قفس
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
[...]

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۲
چون من ندارم جز تو کس جز تو ندارم هیچکس
فریاد خوانم بر درت آخر به فریادم برس
آشفته ام چون موی تو بر آرزوی روی تو
سرگشته ام در کوی تو بر تو ندارم دست رس
گفتم ز لعلت خسته ام یک شربت آبی ده مرا
[...]

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸
ما در میان عاشقان عشق خدا داریم و بس
آن دل نباشد کاو بود خالی ز یادش یک نفس
فریاد خوانم در غمش چون عندلیب از بوستان
جانم ز شوق آمد به لب آخر به فریادم برس
حالیست بس مشکل مرا ای دوستان تدبیر چیست؟
[...]

فیاض لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳
رحمش نمیآید به من چندانکه میسوزم نفس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۸
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی بدامان میکشم در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر بیاد گلستان بیجا بود آه و فغان
[...]

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
در دام خود کی افکند صیاد عشق اهل هوس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشهها نی حاصلی ز اندیشهها
عشقی به روی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بیمهر من بی مهر رویت ذره سان
[...]

صفایی جندقی » دیوان اشعار » نوحهها » شمارهٔ ۲۰
با زندگانی زین سپس ارمان ندارم یک نفس
درمان من مرگ است و بس
