خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
ای گذشته قدت از سرو به خوش رفتاری
لبت از قند گرو برده به شیرین کاری
عادت غمزهٔ خونریز تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس دلجوی تو مردم داری
ظاهراً تا نبرد دل ز پریشانی چند
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
دهنت آب شکر برده به شیرین گویی
عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی
اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵
تا دلم را به غم هجر درانداختهای
صبر را خانه ز بنیاد برانداختهای
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداختهای
تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶
تا کی ای شوخ به هر بیخبری میسازی
خاک کوی تو منم گر گذری میسازی
این هم از آتش سودای تو داغ دگر است
که مرا سوختی و با دگری میسازی
روشن است این که مرا شمعصفت میسوزی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی
باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی
مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند
ماجرای غم و افسانهٔ مشتاقی گوی
غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، ای ابرو
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸
گر تو ای شمع شبی هم نفس من باشی
چه دعا خوشتر از این است که روشن باشی
تا بود دانهٔ خال تو بر آتش شرط است
که به فرمان من سوخته خرمن باشی
با محبّان بلا کش مگر ای عهد شکن
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰
ما نداریم به غیر از جگرِ افگاری
کو طبیبی که شود چاره گرِ بیماری
بار هجر تو گران است مرا بر دل ریش
که بیابیم شبی بر در خدمت باری
دل به سودای تو در باخته ام لیک چه سود
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵ - استقبال از همام تبریزی
منم و بادیهٔ عشق و دل آگاهی
کس به جایی نرسد جز به چنین همراهی
بیش در خرمنم آتش مزن ای ماه و بترس
که برآید ز منِ سوخته خرمن آهی
سالها شد که به سودای همین بیمارم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶
نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷
وصل جمشید طلب تا که به جامی برسی
همره خضر درآ تا به مقامی برسی
آن زمان پی به سراپرده مقصود بری
که در این ره به تمامی، به تمامی برسی
سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد
[...]