گنجور

 
خیالی بخارایی

تا دلم را به غم هجر درانداخته‌ای

صبر را خانه ز بنیاد برانداخته‌ای

دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد

تا نگویند به سهمی سپر انداخته‌ای

تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد

شوری اندر دل تنگ شکر انداخته‌ای

آب روی تو چو از سیل سرشک است ای چشم

تو چنینش ز چه رو از نظر انداخته‌ای

این چه ساقی‌ست خیالی که به جای می ناب

تیر او خوردی و مستانه سرانداخته‌ای