گنجور

 
خیالی بخارایی

منم و بادیهٔ عشق و دل آگاهی

کس به جایی نرسد جز به چنین همراهی

بیش در خرمنم آتش مزن ای ماه و بترس

که برآید ز منِ سوخته خرمن آهی

سال‌ها شد که به سودای همین بیمارم

که شوی رنجه به پرسیدن من گه گاهی

ای مه نو به جمالت که بدین خرسندم

که ببینم به شبی روی تو در هر ماهی

گر بخواهد لب تو دل ز خیالی و تو نیز

بر همین باش که به زاین نبود دلخواهی