گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

طایرِ دولت اگر باز گذاری بِکُنَد

یار بازآید و با وصل قراری بِکُنَد

دیده را دَستگَهِ دُرّ و گهر گرچه نَمانْد

بخورَد خونی و تدبیرِ نثاری بکُند

دوش گفتم بکُند لعلِ لبش چارهٔ من

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

بِبَرَد اجرِ دو صد بنده که آزاد کند

قاصدِ منزلِ سِلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟

امتحان کن که بَسی گنجِ مرادت بدهند

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳

 

در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه‌گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲

 

بُوَد آیا که درِ میکده‌ها بگشایند

گره از کارِ فروبستهٔ ما بگشایند

اگر از بهرِ دلِ زاهدِ خودبین بستند

دل قوی دار که از بهرِ خدا بگشایند

به صفایِ دلِ رندانِ صَبوحی زدگان

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

سال‌ها دفترِ ما در گرو صَهبا بود

رونقِ میکده از درس و دعایِ ما بود

نیکیِ پیرِ مغان بین که چو ما بدمستان

هر چه کردیم به چشمِ کَرَمَش زیبا بود

دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴

 

یاد باد آن که نَهانَت نظری با ما بود

رَقَمِ مِهرِ تو بر چهرهٔ ما پیدا بود

یاد باد آن که چو چَشمت به عِتابم می‌کُشت

مُعْجِزِ عیسَویَت در لبِ شِکَّرخا بود

یاد باد آن که صَبوحی زده در مجلسِ انس

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵

 

تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود

سرِ ما خاکِ رَهِ پیرِ مُغان خواهد بود

حلقهٔ پیرِ مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سرِ تربتِ ما چون گذری همّت خواه

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷

 

یاد باد آن که سرِ کویِ توام منزل بود

دیده را روشنی از خاکِ درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثرِ صحبتِ پاک

بر زبان بود مرا آن‌چه تو را در دل بود

دل چو از پیرِ خِرَد نَقلِ مَعانی می‌کرد

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸

 

خستگان را چو طلب باشد و قُوَّت نَبُوَد

گر تو بیداد کنی شرطِ مُروَّت نَبُوَد

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نَپْسَندی

آنچه در مذهبِ اربابِ طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نَبَرَد گریهٔ عشق

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دلِ بی‌رحمِ تو تقصیر نبود

منِ دیوانه چو زلفِ تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقهٔ زنجیر نبود

یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰

 

دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود

تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود

دل که از ناوَکِ مژگانِ تو در خون می‌گشت

باز مشتاقِ کمانخانهٔ ابرویِ تو بود

هم عَفَاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱

 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق‌کُشی و شیوهٔ شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامتِ او دوخته بود

جانِ عُشّاق سپندِ رخِ خود می‌دانست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود

حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

عاشقان زُمرهٔ اربابِ امانت باشند

لاجرم چشمِ گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

از سرِ کویِ تو هر کو به ملالت برود

نرود کارش و آخِر به خجالت برود

کاروانی که بُوَد بدرقه‌اش حفظِ خدا

به تَجَمُّل بنشیند به جَلالت برود

سالک از نورِ هدایت بِبَرَد راه به دوست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد

هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد

از دِماغِ مَنِ سرگشته خیالِ دَهَنَت

به جفایِ فلک و غُصهٔ دوران نرود

در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است

حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود

گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟

پیش پایی به چراغِ تو ببینم چه شود؟

یا رب اندر کَنَفِ سایهٔ آن سروِ بلند

گر منِ سوخته یک دَم بنشینم چه شود؟

آخِر ای خاتَمِ جمشیدِ همایون آثار

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

اگر آن طایرِ قدسی ز دَرَم بازآید

عمرِ بگذشته به پیرانه سرم بازآید

دارم امّید بر این اشکِ چو باران که دگر

برقِ دولت که بِرَفت از نظرم بازآید

آن که تاجِ سرِ من خاکِ کفِ پایش بود

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

ای صبا نَکهَتی از کویِ فُلانی به من آر

زار و بیمارِ غَمَم راحتِ جانی به من آر

قلب بی‌حاصلِ ما را بزن اکسیرِ مراد

یعنی از خاکِ درِ دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دلِ خویشم جنگ است

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

 

ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار

بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار

نکته‌ای روح فَزا از دهنِ دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار

تا مُعَطَّر کُنَم از لطفِ نسیمِ تو مَشام

[...]

حافظ
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode