گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲

 

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش

من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۴۶

 

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

سعدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱

 

دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش

تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟

حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی

شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش

هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست

[...]

اوحدی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

پرده ی از رخ بفکن ای خود پرده ی رخسار خویش

کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

بر سر بازار چین با سنبل سودا گرت

مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس

[...]

خواجوی کرمانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش

ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش

روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم

عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش

مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خویش

دل ز اسرارش اثرها یافت در گفتار خویش

چون دلم بیمار تو شد کردم از غیر احتما

وندرین پرهیز دیدم صحت بیمار خویش

دیده رخسار تو دید و دل ازو نقشی گرفت

[...]

سیف فرغانی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹

 

هر دم آیم بر درت با دیده خونبار خویش

تا طفیل دیگران بنماییم دیدار خویش

تا به کی زین بخت بی اقبال نادیده رخت

روی حرمان آورم در گوشه ادبار خویش

دیدنت دشوار و نادیدن ازان دشوارتر

[...]

جامی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

ای مسلمانان پشیمانم من از کردار خویش

تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش

من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود

ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش

تا چرا زنده بماندم در غم هجران او

[...]

اسیری لاهیجی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

کار من فریاد و افغانست، دور از یار خویش

مردمان در کار من حیران و من در کار خویش

ای طبیب دردمندان، این تغافل تا به کی؟

گاه گاهی می‌توان پرسیدن از بیمار خویش

گرد کویت بیش از این عشاق مسکین را مسوز

[...]

هلالی جغتایی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش

وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش

کلبه احزان ما باریک شد از دود آه

آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش

حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس

[...]

فضولی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۰۱

 

کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش

تا دریغ از چشم خود می‌داشتی دیدار خویش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱۲

 

کاش می‌دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش

تا دریغ از چشم خود می‌داشتی دیدار خویش

سر به دل‌ها داده‌ای مژگان خواب‌آلود را

برنمی‌آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟

حسن عالم‌سوز را مشاطه‌ای در کار نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱۳

 

برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش

از تماشای بهشتم فارغ از گلزار خویش

از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر

قانع از شمع و چراغم با دل بیدار خویش

نیست ممکن بار بر دل‌ها ز آزادی شوم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱۴

 

زیر یک پیراهن از یک‌رنگیم با یار خویش

بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش

بیم افتادن نمی‌باشد ز پا افتاده را

در حصار آهنم از پستی دیوار خویش

برندارد چون سلیمانی مرا دست از کمر

[...]

صائب تبریزی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش

شکوه‌ها دارد دلم از طاقت بسیار خویش

بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب

عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش

عاریت از طره شمشاد نستانم گره

[...]

قدسی مشهدی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

ای که میجویی برون از خویشتن دلدار خویش

در درون جان توست از خویشتن جو یار خویش

پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است

جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش

گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر

[...]

فیض کاشانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶

 

تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش

همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش

فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک

هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش

سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون

[...]

اسیر شهرستانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳

 

باغبانت چون صلا در داد در گلزار خویش

شکر کن ای بلبل شیدا بوصل یار خویش

تا تو ای پروانه هستی نیست از وصلت نصیب

تا اثر از شمع بینی محو کن آثار خویش

تا بکی در چاه کنعان اسیر و دردمند

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین » بخش ۱۶ - اوحدی مراغه ای

 

ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق

ورنگویم عاشقی خود می‌کند اظهار خویش

ای که ازمن‌کار خود راچاره می‌جستی که چیست

این مگو ازمن که من خود عاجزم در کار خویش

رضاقلی خان هدایت
 
 
۱
۲
sunny dark_mode