گنجور

 
قدسی مشهدی

کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش

شکوه‌ها دارد دلم از طاقت بسیار خویش

بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب

عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش

عاریت از طره شمشاد نستانم گره

غنچه این گلشنم، خود عقده‌ام در کار خویش

در پی چشمت دلی دارم ز نرگس خسته‌تر

حال بیمارم بپرس از نرگس بیمار خویش

مصر، یوسف را ز خاطر برد سودای وطن

دید چون افزون ز کنعان گرمی بازار خویش