گنجور

 
اسیر شهرستانی

تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش

همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش

فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک

هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش

سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون

گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش

وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است

کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش

گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز

عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش

باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر

کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش

 
 
 
سعدی

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش

من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
اوحدی

دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش

تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟

حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی

شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش

هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست

[...]

خواجوی کرمانی

پرده ی از رخ بفکن ای خود پرده ی رخسار خویش

کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

بر سر بازار چین با سنبل سودا گرت

مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس

[...]

سیف فرغانی

ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش

ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش

روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم

عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش

مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سیف فرغانی
جامی

هر دم آیم بر درت با دیده خونبار خویش

تا طفیل دیگران بنماییم دیدار خویش

تا به کی زین بخت بی اقبال نادیده رخت

روی حرمان آورم در گوشه ادبار خویش

دیدنت دشوار و نادیدن ازان دشوارتر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه