گنجور

 
سیف فرغانی

ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش

ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش

روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم

عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش

مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند

خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش

من سبک دل رادرین ره هست سربار گران

بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش

شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد

دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش

دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید

با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش

عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت

تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش

آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ

عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش

شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند

ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش

شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم

بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش

ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند

بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش

بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد

من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش

بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام

گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش