گنجور

 
صائب تبریزی

برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش

از تماشای بهشتم فارغ از گلزار خویش

از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر

قانع از شمع و چراغم با دل بیدار خویش

نیست ممکن بار بر دل‌ها ز آزادی شوم

تا توان چون سرو بستن بر دل خود بار خویش

خودفروشی پیشه من نیست چون بیمایگان

نیستم افسرده‌دل از سردی بازار خویش

خنده بر سیل حوادث می‌زنم چون کبک مست

داده‌ام از سخت‌جانی پشت بر کهسار خویش

نیست چون فرهاد چشم مزد از شیرین مرا

می‌شود شیرین به شکّر کام من از کار خویش

تیغ جوهردار من بیرون نیامد از نیام

تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش

خواب امنی را که می‌جستم به صد چشم از جهان

بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش

از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم

داغ دارم چرخ را از عیش خوش‌پرگار خویش

درد بستان وجود از تیره‌بختی چون قلم

رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش

از حیات بی‌وفا استادگی جستن خطاست

ماندگی آب روان را نیست از رفتار خویش

بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس

می‌زنم مهر خموشی بر لب اظهار خویش