گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۴

 

گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون

ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون

تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت

چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون

از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش

[...]

کمال خجندی
 

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

با چنین حسن آن صنم گر بی حجاب آید برون

آفتاب از برقع و ماه از نقاب آید برون

گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا

تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون

تا بود مهمان چشم من خیال چشم او

[...]

نسیمی
 

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون

دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون

گر به جای خواب گیرد صورتش جا در نظر

دیده می شویم به خون، تا نقش خواب آید برون

هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل

[...]

نسیمی
 

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون

وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون

گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟

زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون

آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی

[...]

نسیمی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۵

 

دل چو گردد صاف آن مه بی حجاب آید برون

صبح چون گردید روشن، آفتاب آید برون

می جهد آتش چو شمع از دیده گریان من

هیچ کس نشنیده است آتش ز آب آید برون

بی دهن شو تا غم روزی نباید خوردنت

[...]

صائب تبریزی
 

طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۶۰۵

 

بس که آن گل صبحدم با آب و تاب آید برون

گر فشارم دیده برعکسش، گلاب آید برون

از فروغ چهره، ابرویش نمی آید به چشم

چون مه نو کز پناه آفتاب آید برون

نشکند بی دستبرد ساغر می سد شرم

[...]

طغرای مشهدی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

صبحدم مطلوب چون مست شراب آید برون

ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون

کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی

ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون

سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام

[...]

سعیدا
 

طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

شوخ شهرآشوب من گر بی‌حجاب آید برون

با تماشای جمالش آفتاب آید برون!

از می وصلش رقیبان جمله یکسر کامیاب

سوی عاشق آن جفاجو با عتاب آید برون!

در چمن بی‌روی او با گل چسان سازم نگه؟!

[...]

طغرل احراری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۲ - گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

 

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک

ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار

[...]

اقبال لاهوری
 
 
sunny dark_mode