گنجور

 
نسیمی

آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون

وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون

گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟

زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون

آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی

خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون

کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت

چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون

گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب

ناله های زار از چنگ و رباب آید برون

از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان

قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون

بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر

همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون