گنجور

 
نسیمی

با چنین حسن آن صنم گر بی حجاب آید برون

آفتاب از برقع و ماه از نقاب آید برون

گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا

تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون

تا بود مهمان چشم من خیال چشم او

از سر چشمم کجا سودای خواب آید برون

گر چو شمع از آتش دل چشم تر دارم چه عیب

هر که را سوزد دماغ از دیده آب آید برون

گر خیال چشم مستش زاهدی بیند به خواب

از درون صومعه مست و خراب آید برون

هر نفس بوی گلاب آید ز رخسارش ولی

نیست از گل دور، اگر بوی گلاب آید برون

آفتاب حسن رویت گر بتابد بر فلک

شمع خورشید از توانایی و تاب آید برون

چون نسیمی وصف لعل گوهرافشانش کند

از دهانش چون صدف در خوشاب آید برون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode