سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۱
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
[...]

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۲
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال توست زیر پای پیل

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
چون در آواز آمد آن بربط سرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای
زیبقم در گوش کن تا نشنوم
یا درم بگشای تا بیرون روم

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۹
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۴
گربهٔ مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از جهان برداشتی

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱
آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳
هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوّت بازوی تقوی را محل
پاکدامن چون زید بیچارهای
اوفتاده تا گریبان در وحل

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۶
ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ
رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می بیدار گردد نیمشب
[...]

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۹
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا تو را حالی نباشد همچو ما
[...]

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۶
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
بر همه عالم همیتابد سهیل
جایی انبان میکند جایی ادیم

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۲
در سخن با دوستان آهسته باش
تا ندارد دشمن خونخوار گوش
پیش دیوار آنچه گویی هوش دار
تا نباشد در پس دیوار گوش

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۰
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار
کآن به نابینایی از راه اوفتاد
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۷۶
پیش درویشان بود خونت مباح
گر نباشد در میان مالت سبیل
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خان و مان انگشت نیل
دوستی با پیلبانان یا مکن
[...]

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۶ - تقریرات ثلاثه
خواجه تشریفم فرستادی و مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال
هر به دیناریت سالی عمر باد
تا بمانی سیصد و پنجاه سال
