گنجور

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده سازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا

خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا

من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟

هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا

جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را

گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را

دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد

چند پوشم سینه ریش و دل افگار را؟

بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

آرزومند توام، بنمای روی خویش را

ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را

جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی

هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را

خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را

عکس رویش چشمه خورشید سازد جام را

جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی

نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟

ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

یک دو روزی می گذارد یار من تنها مرا

وه! که هجران می کشد امروز، یا فردا مرا

شهر دلگیرست، تا آهنک صحرا کرد یار

میروم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا

یار آنجا و من این جا، وه! چه باشد گر فلک

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا

بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟

بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت

بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا

بسته زلف پریرویان شدن از عقل نیست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

گه نمک ریزد بخم، گه بشکند پیمانه را

محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟

هر کجا شبها ز سوز خویش گفتم شمه ای

شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را

قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

گر دعای دردمندان مستجابست، ای حبیب

از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب

درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست

وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!

سر ببالینم ز درد هجر، نزدیک آمدست

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

من بکویت عاشق زار و دل غمگین غریب

چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟

پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک

هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب

در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

وه! چه عمرست که در هجر تو بردم عاقبت؟

جان شیرین را بصد تلخی سپردم عاقبت

گر شکایت داشتی از ناله و درد سری

رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت

بر لب آمد جان و در دل حسرت تیغت بماند

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

ای که می پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست؟

منزل او در دلست، اما ندانم دل کجاست

جان پاکست آن پری رخسار، از سر تا قدم

ور نه شکلی این چنین در نقش آب و گل کجاست؟

ناصحا، عقل از مقیمان سر کویش مخواه

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟

در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟

مونسم جز آه و یارب نیست شبها تا بروز

آه و یارب! مونس شبهای تار من کجاست؟

گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است

حیرتی دارم که: چون آتش در آب افتاده است؟

ظاهرست از حلقهای زلف و ماه عارضت

در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است

چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

ماه من، عیدست و شهری را نظر بر روی تست

روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی تست

روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید

شادی آن کس که روز عید در پهلوی تست

می رود هر کس بطوف عید گاه از کوی تو

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

این چنین بیرحم و سنگین دل، که جانان منست

کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟

ناصحا، بیهوده میگویی که: دل بردار ازو

من بفرمان دلم، کی دل بفرمان منست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

شیشهٔ می دور از آن لب‌های میگون می‌گریست

تا دل خود را دمی خالی کند، خون می‌گریست

دوش بر سوز دل من گریه‌ها می‌کرد شمع

چشم من آن گریه را می‌دید و افزون می‌گریست

آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت

یار اگر اینست، بالله می توان از جان گذشت

از خیال آن قد رعنا گذشتن مشکلست

راست میگویم، بلی، از راستی نتوان گذشت

جز بروز وصل عمر و زندگی حیفست حیف

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت

ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت

آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود

جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت

قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی!

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

دوش با صد عیش بودی، هر شبت چون دوش باد

گر چو خونم با حریفان باده خوردی نوش باد

هر که جز کام تو جوید، باد، یارب! تلخ کام

هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد

سرکشان را از رکابت باد طوق بندگی

[...]

هلالی جغتایی
 
 
۱
۲
۳
۶