گنجور

 
هلالی جغتایی

من بکویت عاشق زار و دل غمگین غریب

چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟

پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک

هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب

در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند

زلف تو شام غریبانست و ما چندین غریب

وقت دشنامم بشکر خنده لب بگشا، که هست

در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب

سر ز بالین غریبی بر ندارد تا بحشر

گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب

بسکه باشد شاد هر کس با رفیقان در وطن

رو بدیوار غم آرد خسته غمگین غریب

بر سر کویت هلالی بس غریب و بی کسست

آخر، ای شاه غریبان، لطف کن بر این غریب

 
 
 
حافظ

گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب

گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه