گنجور

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵

 

عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد

صبر بی‌دل کرد و بی‌دلدار نتوانست کرد

جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت

همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد

راستی را حق به دستش بود انکارش مکن

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

از دم جان‌بخش نی دل را صفایی می‌رسد

روح را از نالهٔ او مرحبایی می‌رسد

گوییا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

کز دم او دردمندان را دوایی می‌رسد

یا مگر داود مهمان می‌کند ارواح را

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود

ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود

برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان

و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود

دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم

لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم

سالها دریوزه کردیم از در صاحبدلان

مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم

همت ما از سر صورت پرستی در گذشت

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 

ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم

چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم

هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند

ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم

دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح جمال‌الدین شاه شیخ ابواسحاق اینجو

 

پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کرده‌اند

وین مقرنس قبهٔ نه توی مینا کرده‌اند

عقل اول را ز کاف و نون برون آورده‌اند

وز عدم اوضاع موجودات پیدا کرده‌اند

عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشته‌اند

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه شیخ ابواسحق اینجو گوید

 

صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصار

لشگر رومی روان میکرد سوی زنگبار

سایبان قیری شب میدرید از یکدگر

میشد از اطراف خاور رایت روز آشکار

پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیان

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید

 

میرسد نوروز عید و میدهد بوی بهار

باد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار

قهرمان چار عنصر پادشاه شش جهت

آفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار

شیخ ابوسحاق سلطان جهان دارای دهر

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در وصف بارگاه شیخ ابواسحق و ستایش او

 

گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه

یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه

پیشگاه حضرتش گردنکشانرا بوسه جای

بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در ستایش شاه شیخ ابواسحق

 

ای شکوهت خیمه بر بالای هفت اختر زده

هیبت بانگ سیاست بر شه خاور زده

شیخ ابواسحق سلطانیکه از شمشیر او

مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده

دولت اقبال در بالای چترت دائما

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۵ - در مناجات گوید

 

چون در این دنیا عزیزم داشتی یارب به لطف

وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس

اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته‌اند

« خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - در مدح شاه شیخ ابواسحق

 

از شکوفه شاهدان باغ معجر بسته‌اند

نوعروسان چمن را زر و زیور بسته‌اند

نقشبندان طبیعت گوییا بر شاخ گل

نقش‌های تازه از یاقوت و از زر بسته‌اند

بس که در بستان ریاحین سایبان گسترده‌اند

[...]

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب ششم در حلم - مذهب مختار

 

گر سگی بانگی کند بر بام کهدان غم مخور.

حکایت: شنیدم که در این روزها بزرگی زنی بدشکل و مستوره داشت، به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه‌ای جمیله را در نکاح آورد. خاتون چندانکه عادت باشد صلای عام در داد. او را منع کردند که «زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی؟» آن بزرگ از کمال حلم و وقار فرمود که «عقل ناقص شما به سرّ این حکمت نرسد؛ حال آنکه من پیش از این گُه می‌خوردم به تنهایی، این زمان حلوا می‌خورم با هزار آدمی!»

عبید زاکانی