گنجور

 
عبید زاکانی

از دم جان‌بخش نی دل را صفایی می‌رسد

روح را از نالهٔ او مرحبایی می‌رسد

گوییا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

کز دم او دردمندان را دوایی می‌رسد

یا مگر داود مهمان می‌کند ارواح را

کز زبان او به هر گوشی صلایی می‌رسد

آتشی در سینه دارد نی چو بادش می‌دمد

شعلهٔ او بر در هر آشنایی می‌رسد

بیدلان بر نغمهٔ او های و هویی می‌زنند

بی‌نوایان را ز ساز او نوایی می‌رسد

نعره‌ای گر می‌زند شوریده‌ای در بی‌خودی

از پیش حالی به گوش ما صدایی می‌رسد

نالهٔ مسکین عبید است آن که ضایع می‌شود

ور نه آن نالیدن نی هم به جایی می‌رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نسیمی

بر دلم هردم جفای بی‌وفایی می‌رسد

وه که بر جان من از هر سو بلایی می‌رسد

روزگاری شد که در وادی حیرت مانده‌ام

نه رهی پیدا شد و نه رهنمایی می‌رسد

قصد جان دارد فراق و وعده دیدار او

[...]

خیالی بخارایی

هردم از غیبم به گوش دل ندایی می‌رسد

کز پیِ هر درد تشریف دوایی می‌رسد

پر منال ای دل چو نی از بی‌نوایی هر نفس

چون به قدر حال هرکس را نوایی می‌رسد

هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می‌برند

[...]

کلیم

عاشق از حیرت درین وادی به جایی می‌رسد

تا نگردد راه گم کی رهنمایی می‌رسد

خون خود بر گل‌رخان شهر قسمت می‌کنم

هرکه می‌آید به دست او حنایی می‌رسد

رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه