گنجور

 
عبید زاکانی

از دم جان‌بخش نی دل را صفایی می‌رسد

روح را از نالهٔ او مرحبایی می‌رسد

گوییا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

کز دم او دردمندان را دوایی می‌رسد

یا مگر داود مهمان می‌کند ارواح را

کز زبان او به هر گوشی صلایی می‌رسد

آتشی در سینه دارد نی چو بادش می‌دمد

شعلهٔ او بر در هر آشنایی می‌رسد

بیدلان بر نغمهٔ او های و هویی می‌زنند

بی‌نوایان را ز ساز او نوایی می‌رسد

نعره‌ای گر می‌زند شوریده‌ای در بی‌خودی

از پیش حالی به گوش ما صدایی می‌رسد

نالهٔ مسکین عبید است آن که ضایع می‌شود

ور نه آن نالیدن نی هم به جایی می‌رسد