گنجور

 
عبید زاکانی

صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصار

لشگر رومی روان میکرد سوی زنگبار

سایبان قیری شب میدرید از یکدگر

میشد از اطراف خاور رایت روز آشکار

پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیان

صحن صحرا سیمگون میکرد و زرین کوهسار

همچو غواصان در این دریای موج سیمگون

غوصه میزد نور می‌انداخت گرد هر کنار

من مجرد از خلایق معتکف در گوشه‌ای

کرده از روی فراغت کنج عزلت اختیار

غرفهٔ دریای حیرت مانده در گرداب فکر

بر تماثیل فلک بگشوده چشم اعتبار

آستین افشانده بر کار جهان از روی صدق

کرده بر ورد دعای شاه عالم اختصار

زمزمه از ساکنان قدس دیدم در سلوک

لشگری از رهروان غیب دیدم در گذار

جمله از روشندلی چون روح نورانی سلب

یکسر از پاکیزگی چون عقل روحانی شعار

بر نهم ایوان اخضر کوس شادی میزدند

کاینک آمد رایت منصور شاه کامکار

قهرمان ملک و ملت آسمان معدلت

آفتاب دین و دانش سایهٔ پروردگار

شیخ ابواسحاق دارای جهان خورشید مهد

پادشاه بحر و بر سلطان گردون اقتدار

شهریاران همعنان و شهسواران در رکاب

شیر گیران بر یمین و شیر مردان بر یسار

ناگزیر عالم و عالم بدو گردن فراز

نازنین خالق و خلقی بدو امیدوار

نقد هر دولت که در گنجینهٔ افلاک بود

کرده گنجور قضا بر قبهٔ چترش نثار

نقش هر صورت که بر اوراق امکان دید دهر

کرده نقاش قدر بر روی رایاتش نگار

بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک‌بخش

دوستانش کامران ودشمنانش خاکسار

رایتش را دین و دنیا روز و شب در اهتمام

دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار

ای شهنشاهی که خاک آستانت از شرف

میکند بر تارک ایوان کیوان افتخار

هست دست درفشان و گلک گوهربار تو

همچو بادی در خزان و همچو ابری در بهار

ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل

بحر و بر از رشحه فیض نهانت شرمسار

در جهان هرکس که بی رای رضایت دم زند

تا نظر کردی برآرد روزگار از وی دمار

مقدم رایات منصور جهانگیر ترا

کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار

بر فلک تا باشد این بدر منور را مسیر

بر مدر تا باشد این سقف مدور را مدار

باد چون سیر زمین ارکان جاهت بی خلل

باد چون دور فلک ایام عمرت بی شمار