گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را

تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را

اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق

تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را

گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

بر نثار یار جان اندک بود درویش را

خاصه‌گر بیند بکام آن ماه مهراندیش را

هست معذور ار چو ما زاهد نشد بیدین و دل

چون ندیداست او بتاب آنزلف کافر کیش را

واعظ ار می‌دید آنگیسوی مشکین روی دوش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

ای صفی معشوقت آخر دیدی اندرخانه بود

بر سراغش گرد عالم گشتنت افسانه بود

شاهدی کآواز او از کعبه می‌آمد بگوش

عشق بردم بر نشانش مست در میخانه بود

زان بت بی‌پرده پوشد ار که شیخ شهر چشم

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

ای حسین ابن علی از باطن پاکت مدد

و ز دم عشاق و جان مست سلاکت مدد

نیست قلب یار من آنسان که باید سوی من

بهر جذب قلب او از روح چالاکت مدد

خاکساری کوی عشق تست جای جن و انس

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

می‌برد دل من بان ترک ختائی چون کنم

با شکنج طره‌اش زور‌آزمایی چون کنم

خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی

با چنین بیدانشی کشور‌گشائی چون کنم

خال او دیدم پی آن دانه رفتم سوی دام

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

من به ملک دل شهنشه بوده‌ام تا بوده‌ام

از رموز عشق آگه بوده‌ام تا بوده‌ام

دل بر آن گیسوی مشکین داده‌ام تا داده‌ام

محو آن رخسار چون مه بوده‌ام تا بوده‌ام

دفتر و سجاده یکسو هشته‌ام تا هشته‌ام

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

خواهم از دیوانگی هر چند بکشم دست من

باز در زنجیر گیسوئی شوم پابست من

گیرم از ساقی نگیرم من بهشیاری شراب

چون کنم کز حال گردم زان دو چشم مست من

همچو مرغ و ماهی اندر زلف یار افتاده‌ایم

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

این کمر جانا که تنگ از بهر نیرو بسته‌ای

دست هیچ اندیشه نگشاید که نیکو بسته‌ای

بر نثارت جان ما باشد بکف محتاج نیست

آن خیالی کز اشارتهای ابرو بسته‌ای

از کمانداری ابرو و ز کمین‌گیری خال

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

گر عناصر سرگران کردند با من نوبتی

ترک تن گویم کز ایشانم نباشد منتی

روضه کو خاک آدم را بباد از دانه داد

شایم آتش را گرش آبی نهم یا عزتی

گفت دانائی چه سنگی قدرش از لعلست بیش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

مطلق الذاتی که او دارنده اشیاستی

هشتی اشیاء از آن یکتای بی‌همتاستی

لا بشرط اندر وجود و مطلق از اشیاء بذات

در مراتب گرچه عین جمله اشیاستی

مطلق از اطلاق و تقیید است و پاک از چند و چون

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۸

 

پیش رؤیت جای ذکر آفتاب و ماه نیست

کاین دو را در خرمن حسن تو قدر کاه نیست

دل در آن گیسو شدی چون گفتمش وقتی در آی

گفت موئی تا که بر خود جنبم اینجا راه نیست

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۱

 

نیست روی توبه و برگشت بر حق دیگرم

با شفاعت خواستن از پیر و از پیغمبرم

می‌روم بر درگهش با جان پر امید و بیم

تا که خواهد از بد و نیک آنچه آرد بر سرم

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۴

 

گر تو ای دل تارک دنیا مستعمل شوی

در جهانی کان ندارد کهنگی واصل شوی

بایم استیزه است گر خواهی جهان بر میل خویش

بایم و کوه ارنمائی پنجه مستأصل شوی

بر رموز علم الاسماءء چو آدم پی‌بری

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶

 

ناصرالدین شه دو قرنست آنکه باشد شهریار

اینچنین شاهی بماند قرنها در روزگار

عالی و دانی در ایامش براحت شادکام

صوفی و زاهد ز اقبالش بعزت سازگار

خواست از قرآن صفی تاریخ این قرن عظیم

[...]

صفی علیشاه