گنجور

 
صفی علیشاه

این کمر جانا که تنگ از بهر نیرو بسته‌ای

دست هیچ اندیشه نگشاید که نیکو بسته‌ای

بر نثارت جان ما باشد بکف محتاج نیست

آن خیالی کز اشارتهای ابرو بسته‌ای

از کمانداری ابرو و ز کمین‌گیری خال

راه و رفتار و سکون بر ترک هندو بسته‌ای

گرچه آسان می گشایی بهر حلق ما کمند

حلقه‌ها بینم که بس مشکل بگیسو بسته‌ای

این نباشد سحر کز چشمت دگرگون گشت حال

تا گشائی لب بافسون چشم جادو بسته‌ای

از میانت در شگفتم معجز است آن یا طلسم

یک جهان را جان بوهم آمد که بر مو بسته‌ای

ای صفی بیگانه شو از خویش و بی‌پروا ز خلق

جای غیری نیست با آن دل که با او بسته‌ای