گنجور

 
صفی علیشاه

من به ملک دل شهنشه بوده‌ام تا بوده‌ام

از رموز عشق آگه بوده‌ام تا بوده‌ام

دل بر آن گیسوی مشکین داده‌ام تا داده‌ام

محو آن رخسار چون مه بوده‌ام تا بوده‌ام

دفتر و سجاده یکسو هشته‌ام تا هشته‌ام

دور از زهاد ابله بوده‌ام تا بوده‌ام

درس عشق از خط ساقی خوانده‌ام تا خوانده‌ام

بحر علم علم الله بوده‌ام تا بوده‌ام

کوی جانان را به مژگان رفته‌ام تا رفته‌ام

خاک آن ایوان و درگه بوده‌ام تا بوده‌ام

راه با اهل طریقت رفته‌ام تا رفته‌ام

سالکان را رهبر و ره بوده‌ام تا بوده‌ام

از من آلوده دامان کسب پاکی در‌خور است

چون ز خودبینی منزه بوده‌ام تا بوده‌ام

بر کمال اهل معنی، بر ثبوت اهل فقر

خویش برهان موجه بوده‌ام تا بوده‌ام

گر ببخشد جرم عالم را صفی برجاست چون

بندهٔ رحمتعلی شه بوده‌‌ام تا بوده‌ام

ریزه خوار خوان عرفانم جهانی گشت از آنک

ریزه خوار نعمت‌ الله بوده‌ام تا بوده‌ام