گنجور

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۳

 

چنان دان که الیاس شیراوژن است

چو اسپ افگند پیل رویین‌تن است

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۶

 

همی رای تو برترین گشتن است

نهان تو چون رنگ آهرمن است

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۲۳

 

یکی گفت بهرام شیراوژن است

که لشکر سراسر بدو روشن است

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۹

 

که هومان نه از روی وز آهن است

نه پیل ژیان و نه آهرمن است

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۴

 

تو گفتی که روی زمین آهن است

ز نیزه هوا نیز در جوشن است

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۸

 

جهان سر به سر گفتی از آهن است

وگر آسمان بر زمین دشمن است

فردوسی
 

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه

 

همه خان و مان تو پرشیون است

ترا چه گه لهو و زن کردن است؟

عیوقی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۸۸ - آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار

 

همه بوم و شهرم سر بی تن است

به هر خانه بر کشتگان شیون است

اسدی توسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۰۵ - رسیدن گرشاسب به میل سنگ

 

به هرگونه فرزند آبستن است

تو فرزند را دوست و او دشمن است

اسدی توسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۲۰ - آگه شدن فغفور از کشتن پسر

 

ستیز آوری کار اهریمن است

ستیزه به پرخاش آبستن است

اسدی توسی
 

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۲ - زخم زدن بانو گشسب بر رستم

 

شما را چه اندیشه از دشمن است

خداتان نگهدار جان در تن است

سرایندهٔ فرامرزنامه
 

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید

 

جهانجوی را نام شیرافکن است

سرافراز در جنگ شیراوژن است

عثمان مختاری
 

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۸ - آمدن رستم به خدمت لهراسپ شاه گوید

 

که فرزند برزوی شیر اوژن است

سپهدار گرد و دلیر افکن است

عثمان مختاری
 

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید

 

مرا نام گفتا که ارشیون است

به زابل مرا مأمن و مسکن است

عثمان مختاری
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

چه سنت است‌ که در شهر زینت زَمَنَ است

رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است

خجسته موسم عیدست کاندرین موسم

بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است

اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۳

 

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است

زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه

راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است

این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است

حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی

کاقبال او شناخته چون روز روشن است

بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ

[...]

امیر معزی
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱ - در شکر باری تعالی

 

چو دل‌ها که بینی همه روشن است

بسا دل که در بند آهرمن است

ایرانشان
 
 
۱
۲
۳
۲۱