گنجور

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۱

 

که من قیصران را به فرمان شوم

بترسم ز تهدید و پیچان شوم

فردوسی
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

روز دو از عشق پشیمان شوم

توبه کنم باز و به سامان شوم

باز به یک وسوسهٔ دیو عشق

بار دگر با سر دیوان شوم

بس که ز عشق تو اگر من منم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۶۴ - در نصیحت

 

غم به تکلف به سر من مبار

زانکه به سعی تو تن آسان شوم

من خود اگر مادر غم اژدهاست

تا که بزاید به سر آن شوم

پرسی و گویی که ز من بد مگوی

[...]

انوری
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت باز » حکایت باز

 

من اگر شایستهٔ سلطان شوم

به که در وادی بی‌پایان شوم

عطار
 

اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم

 

بلبل آسا زین قفس پران شوم

جسم بگذارم بکلی جان شوم

اسیری لاهیجی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم

حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم

وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب

من آب گردم و ز خجالت روان شوم

یاری به غیر کن که سزای وفای من

[...]

محتشم کاشانی
 

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

وقت آن آمد که من عریان شوم

جسم بگذارم سراسر جان شوم

شیخ بهایی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷

 

جذبه‌ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم

هرکجا آیینه‌ای پیدا شود پنهان شوم

رنگ آبادی ندارم خانه بی‌صاحبم

گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم

قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست

[...]

کلیم
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱

 

خوش آنکه رویت بینم و در روی تو حیران شوم

تو بر رخم خندان شوی من از غمت گریان شوم

آن قدّ رعنای ترا هر لحظه گردم گرد سر

و آن سرو بالای ترا هر دم بلاگردان شوم

تو خنده را بر رغم من در زیر لب پنهان کنی

[...]

فیاض لاهیجی
 

ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۱۲۳ - حکایت شعیب پیغمبر و گریه کردن او

 

چیست دوزخ تا از آن ترسان شوم

تا ز بیم تف آن گریان شوم

ملا احمد نراقی
 

ملا احمد نراقی » معراج السعادة » باب چهارم » علل ترس از مرگ

 

بار دیگر از ملک پران شوم

آنچه در عقل تو ناید آن شوم

ملا احمد نراقی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۰

 

چند همچون مرغ شب از تاب خور پنهان شوم

وقت شد تا پرفشان چون بلبل بستان شوم

تا بکی چون زاغ اندر باغ آیم با خزان

عندلیبم کن که تا زیب بهارستان شوم

تا بکی باشم سکندروار در ظلمات نفس

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

تا چند سرگران ز مدار جهان شوم

تا چند از مدار جهان سرگران شوم

در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست

آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم

زندان تن گذارم و این خاکدان دون

[...]

وحدت کرمانشاهی
 
 
۱
۲