گفت چون سلطان ملک معنوی
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن دربارهٔ داستان ابراهیم ادهم، یک حکایتی از صوفیان و عاشقان خداست. ابراهیم ادهم که ابتدا پادشاه بلخ بود، دنیا و سلطنت خود را ترک کرده و به سمت معرفت و دین روی آورد. او به مکه رفت و در حرم امام المتقین مجاور شد. پسری از او به دنیا آمد که بزرگ شد و به جستجوی پدرش پرداخت. پس از فراز و نشیبهای زیاد، او و مادرش به مکه رفتند تا پدر را بیابند.
در این مسیر، آنها با صوفیانی روبهرو میشوند که ابراهیم ادهم را میشناسند و از حال او خبر میدهند. در نهایت، شهزاده به پدر میرسد و دیدار احساسی میان آنها شکل میگیرد. این داستان در پیوند میان عشق الهی، عشق خانوادگی و رهایی از تعلقات دنیوی روایت میشود و به ارزشهای معنوی و عرفانی تاکید دارد. در پایان داستان، نه تنها ارتباط میان پدر و پسر است برقرار میشود، بلکه تمامی شخصیتها در عشق و معرفت عمیقتر میشوند.
هوش مصنوعی: گفت وقتی سلطان جهانی معنوی، ابن ادهم، پیشوای پرهیزگاران است.
هوش مصنوعی: آدمی از سرزمینی به نام بلخ و از مقام و قدرتش دست کشید و به سوی دانایی و آگاهی روی آورد.
هوش مصنوعی: شخصی مدتی را در کوه نیشابور سپری کرد و بعد از آن به سرعت به سوی مکه رفت.
هوش مصنوعی: او به حریم مقدس آن پیشوای دین پناه آورد تا اینکه در نهایت، امام پرهیزکاران شد.
هوش مصنوعی: در آن زمان که پسر یک سلطان از مقام خود کنارهگیری کرد، او هنوز کودک بود.
هوش مصنوعی: زمانی که فرد به درک و شایستگی لازم میرسد، قرآن را حفظ میکند و از کارهای ناپسند دوری میکند.
هوش مصنوعی: آن پسر از مادرش پرسید که وضعیت پدرش چگونه است.
هوش مصنوعی: این زمان، او کجا است؟ بگو تا من دوباره قدم در راه جست و جو بگذارم.
هوش مصنوعی: مادر جواب داد که دیر شده و پدر به اندازه کافی از سلطنت و زندگی پادشاهی خسته شده است.
هوش مصنوعی: مدتی از او خبری نبود، اما حالا در مکه جای او مشخص است.
هوش مصنوعی: ترک کردن کشور و سلطنت و ارتش، او صحبت کرد و سپس قدم به سمت راه خدا گذاشت.
هوش مصنوعی: وقتی او از مادر این سخن را شنید، روحش به شوق و عشق به او پرواز کرد.
هوش مصنوعی: آتش عشق و محبت پدر در دل او شعلهور شد و از این شعله، نور و روشنیاش نمایان گردید.
هوش مصنوعی: دیگر نمیتوانم در تنهایی و جداییاش تحمل کنم، یا نشانهای از امیدی پیدا کنم یا فقط حسرتی بر خود داشته باشم.
هوش مصنوعی: صبوری و تحمل به عشق او در نهایت تمام شد و اشتیاق او به گونهای گسترش یافت که در هر گوشهای حس میشود.
هوش مصنوعی: باید به سمت مکه بروم تا شاید نشانهای از او را در آنجا پیدا کنم.
هوش مصنوعی: او دستور داد که در روستاها و شهرها، کسی را به صورت بلند و آشکار به اعلام خبر بگمارند.
هوش مصنوعی: هر کس که در این زمان تمایل به انجام حج دارد، باید زاد و توشه و وسیله سفر را از من بگیرد.
هوش مصنوعی: شاهزاده وقتی عزم سفر به حج کرد، جهانی به دور او گرد آمد تا او را در این راه همراهی کنند و به جستجوی حج بروند.
هوش مصنوعی: وقتی که امکانات و شرایط فراهم شد، مردم به طور بیحد و حصر به سوی آن شهزاده روی آوردند.
هوش مصنوعی: داستانگویان میگویند که مردم ده هزار نفر به همراه آن پادشاه جمع شدند.
هوش مصنوعی: در انتظار دیدار پدرش در آن مکان بود، در حالی که او به پسرش نگاه میکرد.
هوش مصنوعی: او تمام وسایل و لوازم سفر را آماده کرد و سپس قافله به سمت زیارت حج راهی شد.
هوش مصنوعی: مادر شاهزاده به همراه پسرش به سمت سفر راهی شد.
هوش مصنوعی: پسر به شدت مشتاق دیدار پدرش بود و حتی به خاطر این شوق، پا را از سر خود نمیشناخت و متوجه اطرافش نبود.
هوش مصنوعی: گروهی پر از شادابی و خوشی، در راه میرفتند و با یاد وصال او به خوشحالی و شادابی مشغول بودند.
هوش مصنوعی: اندیشه درباره عشق و وصال، سبب شده است که انسان دچار شادی و غم شود.
هوش مصنوعی: من به شدت تحت تأثیر خیال او هستم و در غم دوریاش دیوانهوار عاشق شدهام.
هوش مصنوعی: دیگر توان تحمل دوری را نداریم و صبر ما از شدت جدایی او تمام شده است.
هوش مصنوعی: اگر تو جلوه نکنید، وای بر حال من! زندگی بدون دیدن روی تو غیر ممکن است.
هوش مصنوعی: یک بار تنفس از صورت زیبای او مانند ماه، عاشقانه و دلربا، گذر زمان را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: عشق و دوری از معشوق، دوزخی را به یاد میآورد که در آن گم شده است و در مقابل، وصل و نزدیکی به محبوب، بهشتی ابدی را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم در دوری تو صبر کنم؛ یا مرا بکش یا هر زمان مرا به خودت نشان بده.
هوش مصنوعی: بدون وجود زیبایی دلنواز چهره یار، عاشق نه صبری دارد و نه آرامشی.
هوش مصنوعی: تا وقتی که میتوانم، هر لحظه به چهره محبوبم نگاه میکنم و همچون خاک در راه او افتادهام.
هوش مصنوعی: عشق به من هر لحظه در گوش دل میگوید که حالت را برای دیگران تعریف کن و این داستان را فراموش کن.
هوش مصنوعی: من نمیخواهم بگویم که حال و احوال ما را با من به اشتراک بگذاری، زیرا وضعیت ما فراتر از این حرفهاست و نمیتوان به راحتی بیانش کرد.
هوش مصنوعی: به طور خلاصه میتوان گفت: چندی از وضعیت و احساسات من را بشنو، ای همراه دل و روح من.
هوش مصنوعی: آن گروه وقتی به مکه رسیدند، در جستوجوی آن پادشاه شدند.
هوش مصنوعی: شهزادهای که لباسهای رنگارنگ و جذابی بر تن دارد، به چند نفر که به نظر میرسد صوفی و زاهد هستند، نگاه میکند و نظر خود را درباره آنها بیان میکند.
هوش مصنوعی: شاید آنها از وضعیت او باخبر باشند، من به دنبال آن هستم که از آنها اطلاعاتی بدست آورم.
هوش مصنوعی: آن شخص حسود به جمع صوفیان رفت و از ابراهیم ادهم که یکی از عرفای بزرگ بود، اطلاعات و خبرهایی را جستجو کرد.
هوش مصنوعی: صوفیان میگویند که او شیخ ماست؛ اگر به دنبال نشانهای از او هستی، از ما بپرس.
هوش مصنوعی: او به دیگران گفت که حالا آن سلطان دین کجاست و آیا میتواند به درستی بگوید که او چه حال و وضعیتی دارد؟
هوش مصنوعی: گفت که این لحظه او به دشت رفت تا چوب جمع کند و بفروشد.
هوش مصنوعی: برای درویشان، خداوند به او صبحانهای از ریاضت را مقرر کرده است.
هوش مصنوعی: به خاطر این حرف، خون شهزاده به جوش آمد و با دل پر از غم، به سوی بیابان رفت.
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که فردی نمیتواند حال خودش را بیان کند، زیرا دلش آرام و صبوری ندارد. به عبارتی، احساسات و حال درونی او به قدری در هم ریخته است که حتی نمیتواند درباره وضعیت خود صحبت کند.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی حال و روز ما را ببینی، بهتر است حال آن دیوانه را در میان صد مشکل و مصیبت تماشا کنی.
هوش مصنوعی: تو چه میدانی حال و روز عاشقان را! چه بسا جانهایی که عاشق نبودند و از عشق بیبهرهاند.
هوش مصنوعی: عشق او باید مانند شراب باشد، اما چون طعم عشقش را نمیچشید، این جدایی برایت سخت خواهد بود.
هوش مصنوعی: شهزاده به سرعت به سمت صحرا رفت و از دور، شکل نامشخصی را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: به او نزدیک شد و نگاهش به او افتاد، دید که پیرمردی چوبهایی به دوش گرفته است.
هوش مصنوعی: به آرامی به سوی شهر میرفت و هیچچیز جز نگاه به راه را نمیدید.
هوش مصنوعی: اشک بر چهرهی شاهزاده افتاد، اما او در آن لحظه توانست گریهاش را پنهان کند.
هوش مصنوعی: آن مرد سالخورده با دل شکسته و خشمگین به سوی شهر آمد.
هوش مصنوعی: وقتی آن پیر با صفا به بازار آمد، پادشاهی که بر دنیا و فنا تسلط دارد، نمایان شد.
هوش مصنوعی: صدایی درخشید که نانهای خوشمزهای آماده است و از دل نانوا بخر بیدار کن.
هوش مصنوعی: او هیزم را خرید و نان را به دوستانش داد، و آن نانها را پیش آنها گذاشت.
هوش مصنوعی: در حالی که در نماز بودند، آن استاد بزرگ دین نان میخورد و یاران خاص او نیز دیده میشدند.
هوش مصنوعی: زمانی که او به مقام سلطنت رسید و از نماز بینیاز شد، با دوستانش درباره آن دریای رازها صحبت کرد.
هوش مصنوعی: چشمان خود را در برابر اندیشهها و رفتارهای زنان مراقب باشید، چه در حالتی که این مسائل روشن و واضح است و چه زمانی که پنهان و مخفی است.
هوش مصنوعی: هر آسیبی که به دل انسان میرسد، بیشتر ناشی از آن است که او آن را با چشم خود میبیند.
هوش مصنوعی: به ویژه در این ساعت که گروههای زیادی از چهار گوشه دنیا برای انجام مراسم حج گرد هم آمدهاند.
هوش مصنوعی: زلیخا، که نماد زیبایی و عشق است، دلهای بسیاری را مانند یوسف، که نماد زیبایی و جذابیت است، به خود جلب کرده است. او زیبا و بینظیر است، مانند یوسف که در میان هزاران خوبروی دیگر میدرخشد.
هوش مصنوعی: ای سالکان، مراقب باشید که چشمهایتان را از چیزهای نامناسب بپوشانید تا از دیدن آنها دور نشوید و در آسیب و ضرر نیفتید.
هوش مصنوعی: سالکان را بدان که هر چیزی که آنها را از رسیدن به حق بازدارد، در واقع نوعی کفر و نادانی است که در جامعه رواج دارد.
هوش مصنوعی: استاد راهنما به پیروانش میگوید: مراقب باشید از خطرات ناشی از نگاه کردن به چیزهای ناپسند.
هوش مصنوعی: وقتی مریدان بیخود و بیفایده حضور نداشتند، آنها با جان و دل به نصیحت و آموزشهای پیر احترام گذاشتند و آن را پذیرفتند.
هوش مصنوعی: حاجیان وقتی که به طواف میآیند، باید با نیت خالص و صادقانه این کار را انجام دهند، نه اینکه فقط به خاطر ظاهر و بدون هدف واقعی به این کار بپردازند.
هوش مصنوعی: با پیروان آن بزرگوار، کوشش و تلاش کامل در مسیر او وجود داشت.
هوش مصنوعی: پسر به سوی پدر رفت و در دور او گشت، و آن پادشاه خوب، با نگاهش به او نعمت و توجه کرد.
هوش مصنوعی: مریدان از دیدن محبت و نگاه خاص آن جوان تعجب کردهاند و در حیرت هستند که او چگونه این موضوع را درک کرده است.
هوش مصنوعی: در دل ما مهر و محبت وجود دارد که زندگی را زیباتر میسازد و پیر ما از تجربیاتش به ما نصیحت میکند که چگونه از این عشق بهرهبرداری کنیم.
هوش مصنوعی: او به تماشای خود میپردازد و به زیباییاش نگاه میکند. این رفتار یک مرشد چگونه است؟ بفرما.
هوش مصنوعی: هیچکس برای گفتار بدون عمل خود مقبول نیست. خداوند بزرگ فرمود که برتری و عظمت در عمل است.
هوش مصنوعی: پس از اینکه آن مریدان از دور کعبه دوری کردند و طواف را به پایان رساندند، همگی به نزد او آمدند.
هوش مصنوعی: او را خطاب کردند که ای پادشاه دین، برای تو از جانب خداوند هزاران بار سپاس و ستایش باشد.
هوش مصنوعی: تو با زیباییات باعث میشوی که مردم از طرف تو منع شوند و مریدان را از انجام واجبات میترسانی.
هوش مصنوعی: تو بیدلیل و به دور از حقیقت، تنها به تماشای جلوههای زیبای آن حوری میپردازی.
هوش مصنوعی: وقتی تو در طاعت و بندگی موفق شدی و ما در گناه به سر میبریم، حکمت این وضعیت را برای ما توضیح بده ای بزرگوار.
هوش مصنوعی: سلطان مهربانی به پیروانش گفت که زمانی از بلخ بیرون آمدهام.
هوش مصنوعی: من این بچه کوچک را با خیال راحت گذاشتم و تصور میکردم که همینطور خواهد ماند.
هوش مصنوعی: من میدانم که او همان پسر است، به همین دلیل به چهرهاش نگاه کردم.
هوش مصنوعی: روز بعد یکی از پیروانش رفت تا سوالی را بپرسد و شک و تردیدش را برطرف کند.
هوش مصنوعی: زمانی که کاروانی از بلخ به هرات رسید، ناظر آن از همه طرف به تماشا ایستاد.
هوش مصنوعی: در یک مکان زیبا و چشمنواز، خیمهای از پارچهای نرم و دلپذیر برپا شده است و اطراف آن، افراد زیادی جمع شدهاند.
هوش مصنوعی: در وسط خیمه، کرسیای وجود دارد و بر روی آن، زیبای ماهرو نشسته است.
هوش مصنوعی: او قرآن را با صدایی رسا میخواند و از چشمانش اشک گرم سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که آن درویش آن حالت را مشاهده کرد، عشق و نور او در دلش آشکار شد.
هوش مصنوعی: بار با شتاب رفت و پیش او نشست و دوباره احوال او را پرسید.
هوش مصنوعی: فرمود: ای شاهزاده با اخلاق نیک، از کجا آمدهای؟ توضیح کامل حال و احوال خود را بگو.
هوش مصنوعی: در جواب به پرسش شما، این شخص به درویش بودنش از بلخ اشاره میکند و میگوید که وضعیت خوشی ندارد و زندگیاش تلخ است.
هوش مصنوعی: حالت درونی خود را بیان میکنم زیرا که بیتابی دارم، پس مرا ببخش.
هوش مصنوعی: شهزاده به زحیر گفت که من پدر را ندیدهام، ای فقیر.
هوش مصنوعی: شاهزاده آن زمان به شدت گریه کرد و گفت: من پیرمردی را دیدهام که بسیار ناتوان و رنجور است.
هوش مصنوعی: نمیدانم آیا او همان پدر است یا نه. چگونه میتوانم بفهمم، وقتی کسی را ندارم که از او بپرسم؟
هوش مصنوعی: من از این میترسم که اگر این را به کسی بگویم، خودش از من فرار کند و به دور بماند.
هوش مصنوعی: زیرا او از سلطنت و فرزند و همسرش دور شده است، چرا که از همه اینها به هنر و مهارت فروخته شده است.
هوش مصنوعی: هرگاه که او بتواند زیبایی دوست را ببیند، باید از هرچه در دنیا و آخرت است دست بکشد.
هوش مصنوعی: آتش و شعلهای در درون همه روشن شد به خاطر آن فریاد و زاری و به خاطر آن زمزمهها.
هوش مصنوعی: او در آن زمان خیلی گریه کرد و گفت: تا کی میتوانم حال و احساسات خود را پنهان کنم؟
هوش مصنوعی: سلطان دین ما، پدر و راهنمای سالکان است.
هوش مصنوعی: ابراهیم ادهم کسی است که در دنیا نعمتها و برکات فراوانی دارد و عرصه زندگی پر از الطاف اوست.
هوش مصنوعی: ما به خاطر عطر او قصد رفتن به کعبه را داریم و برای جان غمگین خود آرامش و نیاز آوردهایم.
هوش مصنوعی: مادرم همیشه با ماست و این به خاطر محبت و عاطفی است که در دل دارد.
هوش مصنوعی: درویش گفت که سلطان ما مردی سالخورده است و ظاهرش با باطنش هماهنگی دارد.
هوش مصنوعی: زمانی که او را ملاقات کنی، از جا برخیز و به سوی او برو تا بتوانم این لحظه را با شما تجربه کنم.
هوش مصنوعی: مادر و شاهزاده به همراه یکدیگر راهی شدند تا به ملاقات شاه دین بروند.
هوش مصنوعی: شاه در کنار پیروانش نشسته بود و همچون ماه درخشان و زیبا در رکن یمانی، فضایی دلنشین را ایجاد کرده بود.
هوش مصنوعی: وقتی زن چهرهی سلطان را دید، عقل و صبرش از دست رفت و آهی عمیق کشید.
هوش مصنوعی: زاری و نالهای بلند شد و به آسمان رسید، به گونهای که آتش و بحران در سرزمین و پادشاهی بوجود آمد.
هوش مصنوعی: مادر و فرزند در پای پدر به زمین افتادهاند و بیخبر از حال یکدیگر ماندهاند.
هوش مصنوعی: چقدر لذتبخش است که بعد از سالها زندگی، انسان دوباره چهره محبوبش را ببیند و عشقش را تجربه کند.
هوش مصنوعی: کسی که به شدت گرفتار درد جدایی است، در نهایت به آرامش و سلامت میرسد و به وصال محبوبش دست پیدا میکند.
هوش مصنوعی: در نهایت، کسی که به دنبال هدفی است، به خواستهاش خواهد رسید و روحی که از بدن رفته، دوباره به آن باز میگردد.
هوش مصنوعی: مادر، فرزند و همه حضار به شدت گریه کردند و صدای نالهشان بلند شد.
هوش مصنوعی: مدتی در زلال زیبایی آن معشوق، مانند مردگان بیحرکت و بیجان بودند.
هوش مصنوعی: وقتی پسر از حالت بیهوشی به هوش آمد، پدرش او را در آغوش گرفت.
هوش مصنوعی: او از کسی پرسید که به چه دینی پایبند است و او پاسخ داد که به دین محمد.
هوش مصنوعی: سپاسگزار خداوند هستی که به تو دین صحیحی داده و راهی درست برای پیروی از مذهب و آیین حقی را نشان داده است.
هوش مصنوعی: پرسید آیا قرآن را خواندهای یا نه؟ پاسخ داد بله، من آن را به خوبی حفظ کردهام.
هوش مصنوعی: شما چیزی از علم یاد گرفتید، اما در حقیقت از کمال روح و نفس هیچ نداشتهاید و بیمقدارید.
هوش مصنوعی: او گفت: بله، من از او بی بهره هستم و هیچ چیزی از او ندارم. این حرف عجیب او باعث شد که سلطان خوشحال شود.
هوش مصنوعی: خداوند به بندهاش لطف و عطا کرد و با کلام شیرینش روحش را آرامش بخشید و دل پر از غمش را از غم آزاد ساخت.
هوش مصنوعی: سلطان آرزو داشت که از پیش آنها برود و جان خود را از دست آنها نجات دهد.
هوش مصنوعی: آن پسر دامان پدر را گرفت و گفت که من دیگر علاقهای به تو ندارم.
هوش مصنوعی: مادرش به خانه آمد و با ناله و فریاد به درگاه خدا شکایت کرد. سلطان سرش را به سمت آسمان بلند کرد.
هوش مصنوعی: خداوند، به من کمک کن که دعای این انسان از صمیم قلب به اجابت برسد، زیرا او در حال حاضر نیازمند یاری توست.
هوش مصنوعی: شاهزاده در کنار شاه افتاد و با آهی عمیق جان خود را از دست داد.
هوش مصنوعی: آن پسر وقتی که جانش را به خدا سپرد، به خاطر اندوه ناشی از این واقعه، عالم تاریک و تیره شد.
هوش مصنوعی: مریدان با دلهای غمگین گفتند: ای پادشاه دین، این چه ماجرایی است؟
هوش مصنوعی: ای حقیقتنما، راز این حالت را به ما نشان بده و حکمت آن را از ما پنهان نکن.
هوش مصنوعی: شاه میگوید وقتی که او را در کنار آبگیر گرفتم، مانند یاری بود که در غم helpen کند.
هوش مصنوعی: عشق و محبت او در وجود من تأثیر گذاشت و احساسات او در روح و جسم من ریشه دوانده است.
هوش مصنوعی: ندایی از سوی خدا در دل ما به گوش میرسد که در عشق، سختیها و بیرحمیها را پشت سر بگذاریم.
هوش مصنوعی: تو ادعا میکنی که نسبت به ما عاشق هستی، اما در حقیقت، در راه عشق، صداقت نداری.
هوش مصنوعی: چرا کسی غیر از ما را دوست میداری؟ محبت به غیر از ما چگونه میتواند درست باشد؟
هوش مصنوعی: اگر دل واحد و دوستی خالص وجود نداشته باشد، عشق واقعی نیس، پس باید به دیگران پشت کرد و فقط به عشق خود اهمیت داد.
هوش مصنوعی: تو از دیدن دوستانت پرهیز میکنی، اما در خفا به تماشای چهره پسر میپردازی.
هوش مصنوعی: وقتی صدای این ندا را از او شنیدم، طاقت نیاوردم و به خاطر غیرتش به مناجات و دعا پرداختم.
هوش مصنوعی: ای خداوند مهربان و بخشنده، که همواره سبب خیر و برکت هستی و نعمتهای فراوانی را به بندگانت ارزانی میداری.
هوش مصنوعی: دل من به خاطر دوستی با این پسر از تو دور میشود، ای عدالتپرور.
هوش مصنوعی: قبل از اینکه از عشق نجات پیدا کنم، دوباره به سمت خیالات و توهماتم برمیگردم.
هوش مصنوعی: ای کاش جانم را به خاطر دوستی بگیری یا اینکه جان او را به من ببخشایی اگر دوستی را انتخاب کنی.
هوش مصنوعی: دعای خیر برای او به وقوع پیوست و جان او به وصال و دیدار محبوب رسید.
هوش مصنوعی: به اطراف خود نگاهی بینداز و ببین که چگونه اهل خداوند، با غیرت و ایمان خود، فرزندان را به فدای راه حق و حقیقت میگذارند.
هوش مصنوعی: هر کسی که از این وضعیت حیرت کند، او چه میداند که حال و احوال کسانی که در جستوجوی حقیقت هستند، چگونه است.
هوش مصنوعی: هر دو ابراهیم فرزندان خود را قربانی کردهاند، در نهایت به مسیر خداوند رفتهاند.
هوش مصنوعی: تو از حال دل عاشقان آگاهی نداری، بنابراین جالب است که از حال دیگران هم بیخبر بمانی.
هوش مصنوعی: اگر در جستجوی رسیدن به محبوب هستی، باید جان خود را فدای او کنی.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی در عشق قدم برداری، باید تمام وجودت را برای یاد محبوب بگذاری و از آن بگذری.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم تحمل درد جدایی را داشته باشم و به خاطر رسیدن به تو، جانم را از شدت اشتیاق فدای تو میکنم.
هوش مصنوعی: چرا که در مسیر عشق واقعی، هیچ چیزی جز جان خود اهمیت ندارد. نه فرزند و نه همسر، هیچ یک در این راه مانع نیستند.
هوش مصنوعی: داراییها، خانه، فرزندان و همسر باید در مسیر عشق قرار بگیرند، نه اینکه مانع آن شوند.
هوش مصنوعی: ای رهرو، مراقب باش که در این راه، راهزنان lurking در کمین هستند. اگر به این مسیر میروی، هیچگاه احساس امنیت نکن.
هوش مصنوعی: به جلو و عقب نگاه کن تا در مسیر بدانی اوضاع آن گروه چگونه است.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از جداییاش رهایی یابی، باید خودخواهی را کنار بگذاری تا از مشکلات رها شوی.
هوش مصنوعی: هر چیزی که تو را از یاد خدا دور کند، بدان که این به نوعی کفر است، پس از آن دوری کن.
هوش مصنوعی: به خودخواهی و اندیشههای خودت دل ببند، زیرا وقتی از خودت جدا شوی، حقیقت آنچه هستی را خواهی شناخت.
هوش مصنوعی: از جایگاه وجود خود بیرون بیا و در درون خود، مراسم وصال او را برپا کن.
هوش مصنوعی: هر چیزی که جز دوست باشد را باید دشمن بدانیم. اگر میخواهی دوست واقعی داشته باشی، باید برای او جان خود را فدای راهش کنی.
هوش مصنوعی: تو خیال و تصورات خود را کنار بگذار و از خودخواهی عبور کن، زیرا تنها در این صورت میتوانی به درستی و هدف خود برسی.
هوش مصنوعی: اگر از بند خود رها شوی، تمام هستی را در خود خواهی دید و به آرامش میرسی.
هوش مصنوعی: زمان آن فرا رسیده که شبهای طولانی را بر دوش بکشم، به خاطر اینکه از این آشیان به علو و بلندی برسم.
هوش مصنوعی: در جوار محبوب، احساس پرواز میکنم و خودم را با او هماهنگ میکنم.
هوش مصنوعی: میخواهم مانند بلبل از این قفس پرواز کنم و جسمم را رها کنم تا روح و جانم آزاد شود.
هوش مصنوعی: مانند پرندهای افسانهای، در سرزمین ناپیدا سکنی میگزینم و در جایگاه نزدیکترین مقام الهی، آرام میگردم.
هوش مصنوعی: میخواهم از هر گونه نشانی و یادآوری دور شوم و از آلودگیهای زندگی رهایی یافته و به آرامش برسم.
هوش مصنوعی: میخواهم از محدودیتهای مکان و زمان خارج شوم، صدای سوالات و تردیدها را کنار بگذارم و به یک حالت بینیازی و بیکسی دست پیدا کنم.
هوش مصنوعی: من در آسمان پرواز میکنم و به جای اینکه بر روی زمین زندگی کنم، میخواهم مانند پرندگان در آسمان به پرواز درآیم.
هوش مصنوعی: میخواهم خودم را از این "من" و "ما" رها کنم تا دیگران در جمع، غیر از من را ببینند.
هوش مصنوعی: من وجود غیرواقعی را نمیسازم، تا بتوانم رنگ و رویی یکسان داشته باشم.
هوش مصنوعی: زمانی که پرده از زیبایی او کنار برود، نورش از هر ذرهای میتابد.
هوش مصنوعی: هرگاه هستی و وجود جهانی یکباره ظهور کند، آنگاه نمیتوان از چهرهاش پرده برداشت. پس این پرده چیست که در میان است؟
هوش مصنوعی: هنگامی که آینه پاک و صاف شود، زنگارها از بین میروند و در میان درگیریها، نشانههایی از صلح دیده میشود.
هوش مصنوعی: از شدت عشق و احساسات درونیام، آتش به جانم افتاده و به همین دلیل، از دل سوختهام صدای بلندی بلند میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که از وابستگیها و قضاوتهای اجتماعی رها شوم، واقعیتم به وضوح نمایش داده میشود و همه چیز به یک شکل و رنگ درمیآید.
هوش مصنوعی: وقتی درگیر مشکلات و چالشها هستی، چطور میتوانی به عمق واقعیتها و حقیقتها پی ببری؟
هوش مصنوعی: وجود تو بسیار دور و عجیب است؛ بنابراین، برای رسیدن به حقیقت، باید مسیر خود را از خود جدا کنی.
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو در نظر هستی، خداوند در پس پرده است؛ پس خودت را پوشان تا خداوند برای همه آشکار شود.
هوش مصنوعی: جان ما بدون لذت عشق معشوق بیفاید است. با این حال، در غیاب زیبایی محبوب، صبر بر چه کار است؟
هوش مصنوعی: صبر و هوش نشانههایی از عقل و درک هستند، در حالی که بیصبری نشاندهنده عشق و اشتیاق عاشقان است.
هوش مصنوعی: عشق در هر جایی شعلهای را برافروخته و در این آتش، صبر، عقل و هوش انسان لحظهای به سایه رفته و نابود شدهاند.
هوش مصنوعی: عاشقان با دیدن چهره دوست آرامش مییابند و دردسرهایشان برطرف میشود. در حقیقت، چهره او برای آنانی که در رنج هستند، همچون دارویی مؤثر است.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق او، من دیوانهام و دیگر از ما درباره صبر و امید صحبت نکنید.
هوش مصنوعی: دوستی که زیبا نیست، صبر کردهام. گناه این است که یک لحظه بدون تو زندگی کنم، و افسوس بر این حال.
هوش مصنوعی: صبر در مسائل زندگی خوب است، اما اگر به خاطر مسائل غیرمفید باشد، مسیر اشتباهی را دنبال کردهایم.
هوش مصنوعی: زندگی بدون دوست در مسیر عشق، برای ما مانند کفر است.
هوش مصنوعی: برای تحمل و صبر باید به خداوند توکل کرد، زیرا اگر تنها به دیدار غیر خدا دل بسپاری، در واقع دچار اشتباه شدهای.
هوش مصنوعی: بیتابی، نشانهای از عشق به محبوب است. تحمل و صبر عاشق بر اثر این عشق از دست میرود و دیگر توانایی تحمل ندارد.
هوش مصنوعی: من کجا و تحمل دوری از محبوب من کجا! یا مرا بکش یا راهی به وصال او نشان بده.
هوش مصنوعی: اگر بهای رسیدن به محبوب جانم را بدهیم، بی تردید جانم را از سر امید وصال او فدای آن عشق میکنم.
هوش مصنوعی: اگر حتی ما بدون تو صبر و آرامش داشته باشیم، به خاطر این گناه، جانم را از من بگیر.
هوش مصنوعی: صبر من بدون دیدن تو تبدیل به کفر شده است. اگر خداوند این گروه را بخواهد، جایز است.
هوش مصنوعی: عشق هر لحظه به سوی محبوبم میکشاند و دل و جانم را به زحمت میاندازد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.