سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸
ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این
وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این
تو با من و من پویان هر جای ترا جویان
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی
[...]
سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
[...]
سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - آخر چه هست این؟
ای خصلت تو هشتن، آخر چه خصالست این
وی فعل تو برگشتن، آخر چه فعالست این
در . . . ن هلی و هشتی، برگردی و برگشتی
ای مایه هر زشتی، آخر چه خصالست این
در . . . ن برو در . . . ن هل، مندیش حرام از حل
[...]
میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۹- سورة التوبة- مدنیة » ۱۳ - النوبة الثالثة
ای هم تو ز تو حیران آخر چه مثالست این
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
ای چون تو بعالم کم آخر چه کمالست این
ای شمع و چراغ ما آخر چه جمالست این
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۷
چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این
چه قد و قامت و رفتار و اعتدال است این
کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد
به دیگری نگرد یا به خود محال است این
کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹
شبت میبینم اندر خواب و میگویم: وصالست این
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این
ز آتش آب می جویی، تمنای محالست این
کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد
ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟
قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم
[...]
هلالی جغتایی » شاه و درویش » بخش ۳۴ - تعاقب شاهزاده غزال را و رسیدن هر دو پیش گدا
بلکه اندیشه و خیالست این
تو کجا؟ من کجا؟ محالست این
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - سپاس یزدان
تعالی! چه شأن جلالست این؟!
تقدس! چه قدر کمالست این؟!
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این
من و وصل تو میبینم بخوابت یا خیالست این
چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را
چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۹
دور از او چشم بد بزم وصالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
[...]